جمعه 06 مهر 1403 - 07:56

کد خبر 28272

چهارشنبه 30 فروردین 1402 - 09:20:00


داستانک/ نهایت حسادت همسایه


آخرین خبر/ در زمان حکومت موسى هادى (چهارمین خلیفه بنى عباس ) مرد توانگرى در بغداد زندگى مى کرد. وى همسایه اى نسبتا فقیرى داشت که همیشه به ثروت او حسد مى برد و براى اینکه به همسایه توانگرش آسیبى برساند از هیچ گونه تهمت نسبت به وى کوتاهى نمى کرد. ولى هر چه تلاش مى کرد به مقصد پلید خود نمى رسید. روز به روز حسدش شعله ور گشته و خویشتن را در شکنجه سخت مى دید. پس از آن که از همه تلاش و کوشش ناامید شد. تصمیم گرفت نقشه خطرناکى را پیاده کند، لذا غلام کوچکى را خرید و تربیت کرد تا اینکه غلام جوانى نیرومند گشت . روزى به غلام گفت : فرزندم ! من تو را براى انجام کار مهمى خریده ام و به خاطر آن مساءله این همه زحمتها را تحمل کرده ام و با چنان مهر و محبت تو را بزرگ نموده ام . در انجام آن کار چگونه خواهى بود؟ اى کاش مى دانستم آن گاه که به تو دستور دادم، هدفم را تاءمین مى کنى و مرا به مقصود مى رسانى یا نه؟ 
غلام گفت: اى آقا! مگر بنده در مقابل دستور مولا و بخشنده اش چه مى توانم بکنم؟ آقا! به خدا قسم اگر بدانم رضایت تو در این است که خود را به آتش بزنم و بسوزانم یا خود را در آب انداخته و غرق بسازم، حتما این کارها را انجام مى دهم ...

همسایه حسود از سخنان غلام سخت خوشحال گشت و او را در آغوش ‍ کشید و چهره اش را بوسید و گفت:- امیدوارم که لیاقت انجام خواسته مرا داشته باشى و مرا به مقصودم برسانى. 
غلام گفت: مولایم! بر منت بگذار و مرا از مقصود خود آگاه ساز تا با تمام وجود در راه آن بکوشم . همسایه حسود گفت : هنوز وقت آن نرسیده. یک سال گذشت روزى او را خواست و گفت:
- غلام! من تو را براى این کار مى خواستم . همسایه ام خیلى ثروتمند شده و من از این جریان فوق العاده ناراحتم! مى خواهم او کشته شود.غلام مانند یک ماءمور آماده گفت: اجازه بدهید هم اکنون او را بکشم .

حسود اظهار داشت: نه! این طور نمى خواهم ؛ زیرا مى ترسم توانایى کشتن او را نداشته باشى و اگر هم او را بکشى ، مرا را قاتل دانسته ، مرا بجاى او بکشند و در نتیجه به هدفم نمى رسم . لکن نقشه اى کشیده ام و آن این که مرا در پشت بام او بکشى تا به این وسیله او را دستگیر نمایند و در عوض من او را قصاصش کنند. غلام گفت: این چگونه کارى است؟ 
شما با خودکشى مى خواهید آرامش روح داشته باشید. گذشته از این شما از پدر مهربان نسبت به من مهربان ترید. مرد حسود در برابر سخنان غلام اظهار داشت این حرفها را کنار بگذارد من تو را به خاطر همین عمل تربیت کرده ام. من از تو راضى نمى شوم مگر اینکه فرمانم را اطاعت کنى. هر چه غلام التماس کرد مولاى حسودش از این فکر پلید صرف نظر کند فایده اى نداشت. در اثر اصرار زیاد غلام را به انجام این عمل حاضر نمود. سه هزار درهم نیز به او داد. و گفت: پس از پایان کار، این پولها را بردار و به هر کجا که مى خواهى برو. فرد حسود در شب آخر عمرش به غلام گفت:- خودت را براى انجام کارى که از تو خواسته ام آماده کن. در اواخر شب بیدارت مى کنم. نزدیک سپیده دم غلامش را بیدار کرد و چاقو را به او داد و با هم به پشت بام همسایه آمدند و در آنجا رو به قبله خوابید و به غلام گفت: زود باش کار را تمام کن.
غلام ناچار کارد را بر حلقوم آقاى حسودش کشید و سر او را از تن جدا نمود و در حالى که وى در میان خون دست و پا مى زد، غلام پایین آمده در رختخواب خود خوابید.
فرداى آن شب خانواده مرد حسود به جستجویش پرداختند و نزدیک غروب جسدش را آغشته به خون در پشت بام همسایه پیدا کردند! بزرگان محله را حاضر کردند. آنان نیز قضیه را مشاهده کردند. این ماجرا به موسى هادى رسید. خلیفه، همسایه توانگر را احضار کرد و هر چه از وى بازجویى نمود مرد ثروتمند اظهار بى اطلاعى کرد. خلیفه دستور داد او را به زندان بردند.غلام هم از فرصت استفاده نموده و به اصفهان گریخت. اتفاقا یکى از بستگان توانگر زندانى در اصفهان متصدى پرداخت حقوق سپاه بود. غلام را دید. چون از کشته شدن صاحب غلام آگاه بود قضیه را از وى پرسید.غلام نیز ماجرا را بدون کم و زیاد به او بازگو نمود. وى چند نفر را براى گفتار غلام شاهد گرفت. سپس او را پیش خلیفه فرستاد. غلام در آنجا نیز تمام داستان را از اول تا به آخر بیان نمود. خلیفه از این موضوع بسیار تعجب کرد. دستور داد زندانى را آزاد کردند و غلام را نیز مرخص نمودند.

منبع :  داستانهاى بحارالانوار جلد دوم، محمود ناصری


پربیننده ترین


سایر اخبار مرتبط