چهارشنبه 04 مهر 1403 - 02:53

کد خبر 125500

جمعه 23 تیر 1402 - 21:00:00


داستانک/ "کو آن بازوها؟ کو آن همه عشق؟" نوشته سروش صحت


آخرین خبر/ راننده پیر تاکسی، آرام و بی عجله در خیابان های خلوت آخر شب می راند. هر بار که تاکسی از زیر نور چراغی رد می شد، چشم های مردی که عکس اش کنار شیشه چسبانده شده بود صاف توی چشمم نگاه می کرد و لحظه ی بعد چشم و نگاهش توی تاریکی گم می شد. چشم ها نافذ و نگاه، خیره بود. از راننده پرسیدم؛ «فوت شدن؟» راننده گفت؛ «بله.» گفتم چقدر مرگ و میر زیاد شده. راننده گفت؛ «شما داره سن ات میره بالا، مرگ بیشتر می بینی.»‌
 گفتم؛ «ایشون کی فوت کردن؟» گفت؛ «9 سال پیش.» گفتم؛ «9 سال پیش مردن، هنوز عکسشون به شیشه است؟» راننده گفت؛ «بله... ورزشکار بود، بازو داشت دو تای بازوی شما، دعوا که می کرد پنج نفر هم حریفش نبودن...‌
‌خیلی هم عاشق می شد، عشق الکی نه ها، عشق واقعی... ولی حالا کو؟ کو اون همه ورزش؟ کو اون بازوها؟ کو اون دعواها؟ کو اون عشق ها؟... هیچ کس یادش نیست. دلم نمیاد این عکس را بکنم، می ترسم یه روز خودم هم شک کنم که اصلاً بوده یا نبوده.» به عکس نگاه کردم. چشم های مرد دوباره به چشمم افتاد و لحظه ای بعد تاریک شد. ‌
وقتی دوباره نور آمد چشم های عکس من از کنار شیشه داشت به چشم های جوانی که جلوی تاکسی نشسته بود، نگاه می کرد و بعد دوباره تاریک شد.



پربیننده ترین


سایر اخبار مرتبط