جمعه 18 آبان 1403 - 10:28

کد خبر 14602

پنج‌شنبه 17 فروردین 1402 - 09:00:00


قند پارسی/ حکایتی از مثنوی معنوی


آخرین خبر/ طاووسی در دشت پرهای خود را می کند و دور می ریخت. دانشمندی از آنجا می گذشت، از طاووس پرسید : چرا پرهای زیبایت را می کنی؟ چگونه دلت می آید که این لباس زیبا را بکنی و به میان خاک و گل بیندازی؟ پرهای تو از بس زیباست مردم برای نشانی در میان قرآن می گذارند. یا با آن باد بزن درست می کنند. چرا ناشکری می کنی؟
این چه ناشکری و چه بی‌باکیست
تو نمی‌دانی که نقاشش کیست

آنچنان رویی که چون شمس ضحاست
آنچنان رخ را خراشیدن خطاست


یا نمی‌بینی تو روی خویش را
ترک کن خوی لجاج اندیش را

طاووس مدتی گریه کرد و سپس به آن دانشمند گفت: تو فریب رنگ و بوی ظاهر را می خوری. آیا نمی بینی که به خاطر همین بال و پر زیبا، چه رنجی می برم؟ هر روز صد بلا و درد از هرطرف به من می رسد. شکارچیان بی رحم برای من همه جا دام می گذارند. تیر اندازان برای بال و پر من به سوی من تیر می اندازند. من نمی توانم با آنها جنگ کنم پس بهتر است که خود را زشت و بد شکل کنم تا دست از من بر دارند و در کوه و دشت آزاد باشم. 
چون ندارم زور و ضبط خویشتن
زین قضا و زین بلا و زین فتن

آن به آید که شوم زشت و کریه
تا بوم آمن درین کهسار و تیه

پر زیبا دشمن من است. زیبایان نمی توانند خود را بپوشانند. زیبایی نور است و پنهان نمی ماند. من نمی توانم زیبایی خود را پنهان کنم، بهتر است آن را از خود دور کنم.
این سلاح عجب من شد ای فتی
عجب آرد معجبان را صد بلا

می‌گریزم تا رگم جنبان بود
کی فرار از خویشتن آسان بود

مثنوی معنوی 


پربیننده ترین


سایر اخبار مرتبط