یک‌شنبه 01 مهر 1403 - 21:04

کد خبر 169011

شنبه 28 مرداد 1402 - 21:00:00


داستانک/ "زندگی" نوشته سروش صحت


آخرین خبر/  نشسته بودم بازی فرانسه و رومانی را نگاه می کردم که برادرم با پای گچ گرفته اش لنگ لنگان آمد بین من و تلویزیون ایستاد و به صفحه تلویزیون خیره شد. به برادرم گفتم "برو کنار" ولی انگار نه انگار، همان جا ایستاده بود. دوباره و این بار کمی بلندتر گفتم "برو کنار... دارم نگاه می کنم" برادرم برگشت، کمی به من نگاه کرد و بعد خودش را روی کاناپه انداخت. گفتم "این همه جا هست، چرا میای صاف جلوی تلویزیون وامیسی؟"‌ برادرم کنترل را از روی میز جلوی دستش برداشت و تلویزیون را خاموش کرد. گفتم "ا... چرا این جوری می کنی؟" گفت "حوصله ندارم" گفتم "حوصله نداری برو تو اطاقت، چرا میای این جا؟"‌

 برادرم گفت "دلم گرفته، می خوام باهات حرف بزنم" گفتم "من می خوام فوتبال ببینم" برادرم گفت "فوتبال مهم تره یا برادرت؟" گفتم "آخه دل گرفتن که چیز مهمی نیست" برادرم گفت "دل گرفتن من مهم نیست، اون وقت فوتبال بین رومانی و فرانسه مهمه؟" گفتم "دل گرفتن تو فردا تموم می شه ولی این فوتبال یک باره" برادرم گفت "اولا که تو هرشب داری فوتبال می بینی، بعدش هم تو فرانسوی هستی یا رومانیایی؟... به تو چه؟" گفتم "بازی افتتاحیه جام ملت های اروپاست، نمی فهمی؟" گفت "می فهمم... ولی حالا نیم ساعت بازی را نبینی چیزی نمی شه" گفتم "نیم ساعت دیگه بازی تموم می شه" برادرم گفت "خب تموم بشه، نتیجه اش را بپرس... بعدش هم تو که اصلا طرفدار فرانسه و رومانی نیستی" کنترل را برداشتم و تلویزیون را روشن کردم، برادرم بلند شد رفت طرف تلویزیون و دوباره آن را خاموش کرد و گفت "الاغ فوتبال مهم تره یا برادرت؟" گفتم "تو که چیزی ات نیست" برادرم گفت "این بازی هم مهم نیست" ‌

سعی کردم فکر کنم و منطقی باشم، برادرم مشکل خاصی نداشت، یکی از همین دل گرفتگی های معمولی، از آن هایی که جمعه ها برای همه پیش می آید، ولی راست می گفت، این مسابقه هم خیلی مهم نبود، نه فینال بود، نه سرنوشت ساز بود، نه تعیین کننده بود و نه من طرفدار فرانسه یا رومانی بودم، فقط دلم می خواست به جای شنیدن غرغرهای برادرم بازی را نگاه کنم. رفتار برادرم خودخواهانه بود ولی رفتار من هم غیر دوستانه و حتی خودخواهانه بود. به برادرم گفتم "خیلی خب بگو" برادرم کمی فکر کرد و گفت "خیلی دلم گرفته" گفتم "چرا؟" گفت "نمی دونم" گفتم "خب؟" برادرم گفت "خب که خب" گفتم "مگه نمی خواستی با من حرف بزنی؟"‌

برادرم گفت "تو حرف بزن" گفتم "من چیزی ندارم بگم" برادرم گفت "حواس ات به بازیه" گفتم "نه تلویزیون که خاموشه" گفت "دوست داری من زودتر برم که بشینی بقیه بازی رو تماشا کنی؟" گفتم "نه، گفت "دروغ میگی" گفتم "نه ولی داشتم دروغ میگفتم واقعا دلم میخواست برود و من بقیه بازی را نگاه کنم" برادرم کمی به من نگاه کرد و گفت "برات متاسفم و تلویزیون را روشن کرد و لنگان لنگان با پای گچ گرفته اش به طرف اتاق رفت". جلوی در اتاقش که  رسید گفت "نه برای تو متاسف نیستم برای خودم متاسفم الاغ هم تو نیستی، منم"

نشستم و بازی را دیدم ولی دیگر دیدن بازی نمی چسبید. ده دقیقه بعد بازی با نتیجه 1-2 به نفع فرانسه تموم شد ...نه خوشحال بودم نه ناراحت انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. بلند شدم رفتم جلوی در اتاق برادرم و در زدم برادرم گفت "نیا تو" گفتم "ببخشید فوتباله خیلی مهم نبود." 

برادرم گفت "دل گرفتن منم خیلی مهم نبود" پرسیدم "دلت باز شد؟" برادرم گفت "نه" گفتم "ولی فوتبال تموم شد" برادرم پرسید "کی برد" گفتم "فرانسه" گفت "فکر میکنی امسال کی قهرمان جام میشه؟" گفتم "انگلیس خیلی قویه" گفت "آره ولی تو رده ملی هیچ وقت چیزی نمیشه" گفتم "ولی 1966 قهرمان جام جهانی شده" برادرم گفت "اوووو... پنجاه سال پیش بوده"

بعد یک مدتی درباره بازیکن ها و تیم ها حرف زدیم حرف های خیلی معمولی، حرف های خیلی خیلی معمولی، حرف های خیلی خیلی خیلی معمولی، ولی این حرف ها از بازی جذاب تر بود و بعد از آن برادرم هم دیگر دلش گرفته نبود.

برگرفته از sehat_story


پربیننده ترین


سایر اخبار مرتبط