یک‌شنبه 01 مهر 1403 - 02:16

کد خبر 233056

پنج‌شنبه 20 مهر 1402 - 09:00:00


بدرود! ادیب اخلاق مدار


خراسان/ روز گذشته، دکتر محمدرضا راشد محصل، استاد برجسته زبان و ادبیات فارسی در 87 سالگی از دنیا رفت.وقتی با صدای گرفته‌اش شاهنامه می‌خواند و از ادبیات می‌گفت، گرمایی دوست‌داشتنی به جان آدمی می‌افتاد طوری که گذر زمان به‌یک‌باره رنگ می‌باخت. برایش فرقی نداشت چه کسی مقابلش نشسته یا پشت خط تلفن از او سؤالی درباره ادبیات میکند. به تمام سؤالات حضوری، کتبی و تلفنی با صبر و شکیبایی پاسخ می‌داد. آن‌قدر دقیق که گویی درسی مهم را برای دانشجویانش توضیح می‌دهد. جمله به جمله پیش می‌رفت و عجله‌ای برای پایان دادن به این گفت‌وگو نداشت. هر بار برای انجام مصاحبه‌ای کوتاه با او تماس می‌گرفتیم مطمئن بودیم به سؤالاتمان پاسخ داده می‌شود و همین اتفاق هم می‌افتاد؛ مگر یک‌بار، آن‌هم جمعه هفته گذشته که قصد داشتیم با او درباره سهراب سپهری گفت‌وگویی داشته باشیم. تعجب و نگرانی ما از این که استاد راشد محصل پاسخ تلفن را نداده بی‌دلیل نبود. پاسخ ندادن استاد را مبنی بر کسالتی زودگذر گذاشتیم. تا این که روز گذشته خبر درگذشت این استاد کم‌نظیر به گوشمان رسید. استادی که با خودش نذر کرده بود تماس هیچ فردی را که درباره ادبیات سؤالی دارد، بی‌پاسخ نگذارد حالا دیگر میان ما نیست.

راشد محصل به روایت راشد محصل 
زنده‌یاد دکتر محمدرضا راشد محصل دریک مراسم‌ بزرگداشت که به‌افتخار او برگزارشده بود، خودش را چنین روایت کرد: من 87 سال پیش در یک روستای مغموم و خرابه به نام افضل‌آباد در بیرجند از پدری فاضل و مادری پاک، متولد شدم. روزگار کودکی تا چشم گشادم دیوارهای کوتاه و درهم‌شکسته روستا را دیدم که امیدوارم به من همت بلند داده باشند. در آن روزگار، اطراف افضل‌آباد بیابانی وسیع و بی‌انتها را دیدم که وسیع نگری را به من آموخت. اگرچه افضل‌آباد، آبی شور داشت اما مرکزیت منطقه با این روستا بود. برای تحصیلات ابتدایی به همراه دیگر دوستان، هر صبح، سفره‌ای با چندتکه نان و نان‌خورش بسیار اندک و چند کتاب را به پشت می‌بستیم و 3 کیلومتر راه را برای رسیدن به مدرسه می‌رفتیم. عصر هم با همین هیئت برمی‌گشتیم. شش سال این مسیر را پیمودم، بعد از شش سال ابتدایی به بیرجند مهاجرت کردیم و در دوران نوجوانی به راه باورمندی افتادم و سپس وارد دانشسرای مقدماتی شدم.  زمان جنگ جهانی دوم و حدود سال 1332 بود، کاغذ کمیاب و اجناس گران بود و دانش آموزان مشق را روی روزنامه می‌نوشتند. در مدرسه هم سخت نمی‌گرفتند چون شرایط را می‌دانستند که کاغذ نیست. زندگی هم به نظر به این سادگی نبود و مشکلات در شهرهای کوچک بیشتر بود. با چراغ‌نفتی درس می‌خواندم، آب‌شور هم می‌خوردم و چیزی نمی‌شد. به گفته قدیمی‌ها دود چراغ خوردیم تا اینجا.

اگر وام همسرم نبود، اجاره‌نشین بودم 
در دانشسرا هرماه 60 تومان به ما می‌دادند. همین مبلغ، مقدمه‌ای برای خرید و اجاره کتاب بود. درحالی‌که هم‌کلاسی‌هایم با این پول، اشیای قیمتی و زمین می‌خریدند، من کتاب می‌گرفتم و هنوز هم این کتاب گرفتن‌ها ادامه دارد. اگر وام بانک همسرم نبود امروز باید اجاره‌نشین می‌بودیم. 


پربیننده ترین


سایر اخبار مرتبط