شنبه 31 شهریور 1403 - 19:03

کد خبر 26285

دوشنبه 28 فروردین 1402 - 13:00:00


شاعرانه/ "صبح می خندد و باغ از نفس گرم بهار" از هوشنگ ابتهاج


آخرین خبر/ صبح می خندد و باغ از نفس گرم بهار
می گشاید مژه و می شکند مستی خواب
آسمان تافته در برکه و زین تابش گرم
آتش انگیخته در سینۀ افسردۀ آب
آفتاب از پس البرز نهفته ست و ازاو
آتشین نیزه برآورده سر از سینۀ کوه

صبح می آید از این آتش جوشنده به تاب
باغ می گیرد از این شعلۀ گل گونه شکوه
آه دیری است که من مانده ام از خواب به دور
مانده در بستر و دل بسته به اندیشۀ خویش
مانده در بسترم و هر نفس از تیشۀ فکر
می زنم بر سر خود تا بکنم ریشۀ خویش
چیست اندیشۀ من؟ عشق خیالی آشوبی
که به بازویم گرفته است به بیداری و خواب
می نماید به من شیفته دل رخ به فریب
می رباید ز تن خستۀ من طاقت و تاب
آنچه من دارم از او هست خیالی که ز دور
چهر برتافته در آینۀ خاطر من
همچو مهتاب که نتوانیش آورد به چنگ
دور از دست تمنای من و در بر من
می کنم جامه به تن می دوم از خانه برون
می روم در پی او با دل دیوانۀ خویش
پی آن گم شده می گردم و می آیم باز
خسته وکوفته از گردش روزانۀ خویش
خواب می آید و در چشم نمی یابد راه
یک طرف اشک رهش بسته و یک سوی خیال
نشنوم نالۀ خود را دگر از مستی درد
آه گوشم شده کر یا که زبانم شده لال
چشم ها دوخته بر بستر من سحرآمیز
خواب بر سقف نشسته است چو جادوی سیاه
آه از خویش تهی می شوم آرام آرام
می گریزد نفس خسته ام از سینه چو آه
بانگ برمی زنم از شوق که: آنا آنا
ناگهان می پرم از خواب گشاده آغوش
می شود باز دو دست من و می افتد سست
هیچ کس نیست به جز شب که سیاه است و خموش


پربیننده ترین


سایر اخبار مرتبط