یک‌شنبه 01 مهر 1403 - 03:08

کد خبر 31777

یک‌شنبه 03 اردیبهشت 1402 - 12:35:00


یاد سهراب در روزگاری که قطار سیاست، خالی نیست!


عصر ایران/متن پیش رو در عصر ایران منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست

حال و هوای جامعۀ ایران از نیمۀ سال پیش به این سو تغییر کرده و حالا جنس شعر شاملو بیشتر مورد پسند است تا سپهری و همان که بامداد شاعر گفته بود: شعر باید شیپور باشد نه لالایی. 

مهرداد خدیر| برای نوشتن در سال‌مرگِ سهراب سپهری شاعر/نقاش محبوب و محجوب ایرانی هیچ‌گاه مانند امروز تردید نداشتم نه آن که رشتۀ الفت گسسته باشد که به دلایلی دیگر:

 نخست این که حال و هوای جامعۀ ایران از نیمۀ سال پیش به این سو تغییر کرده و حالا جنس شعر شاملو بیشتر مورد پسند است تا سهراب و همان که خود گفته بود: شعر باید شیپور باشد نه لالایی.  

 دوم این که پیش تر و به سه بهانه - یکی همین اول اردیبهشت سال مرگ شاعر و دیگری نیمۀ مهر و زادروز او و سومی در باب سفر- از سهراب سپهری نوشته بودم.

 سوم این که از وقتی راز شعر او با تحلیل دکتر شفیعی کدکنی نازنین آشنا شدم احساس کردم چنان که می‌پنداشتم جوششی نبوده و کوششی بوده یعنی گاه از درون او نمی تراویده و می‌ساخته است!

   با این همه و اگرچه زمانه، زمانۀ شیپور است نه لالایی و به تعبیر گلرخ در «سگ کشی»: گریه‌هامان را کرده‌ایم و وقت فریاد است اما شعر سهراب لالایی خواب‌آور نیست و بوی زندگی می‌دهد و در روزگار چیرگی ارزش زندگی و شاد و گونه‌گون و آزاد زیستن بر زندگی‌های قالبی می‌توان و سزد از سهراب گفتن. هم او که سروده بود: زندگی، سیبی است، گاز باید زد با پوست و تا شقایق هست، زندگی باید کرد....


جدای اینها صبح اول اردیبهشت 1402 را با تصویری شروع کردم که دوست گرامی و روزنامه نگار خوش ذوق - علی سرهنگی- فرستاده که طرح و نقاشی خود اوست و در نمایه و متن گذاشته‌ام. تابلویی که با الهام از این شعر سهراب سپهری نقاشی کرده:

 کار ما نیست شناسایی راز گلِ سرخ
کار ما شاید این است
که در افسونِ گلِ سرخ، شناور باشیم     

 

              پرتره سهراب سپهری/ اثر: علی سرهنگی

  و توضیح داده: پرتره سهراب را روی مقوای گلاسه در قطع 30 در 40 کار کرده‌ام از روی عکسی از سهراب. گل سرخ را مجزا نقاشی کردم و روی اثر کلاژ کرده ام. این تابلو را 32 سال قبل و در سال 70 کشیدم و روی جلد مجله ادبی «فرجاد» شد. بعدها در نمایشگاه جمعی گرافیک موزه هنرهای معاصر تهران هم به نمایش درآمد و در کتاب همان نمایشگاه هم منتشر شد و در نمایشگاه گرافیست های ایران در نمایشگاه گرافیک ترکیه و لهستان هم شرکت کرد.

  ملاحظه می کنید که سهراب سپهری روح زندگی را در شعر و نقاشی می ریخت و الهام بخش دیگران بود و هست و چون شاعر زندگی بود و بر خلاف تصور عامه نه عزلت نشین که اهل سفر و کشف جهان و دیدن والبته جور دیگر دیدن بود با مطالبات نسل امروز هم سازگار است و مگر امروزیان چه می خواهند جز زندگی و مگر سهراب زندگی را در اشکال به ظاهر معمولی تصویر نمی کرد؟

 منتها یک تفاوت جدی پدید آمده و آن هم این که قطار سیاست در نگاه او خالی به نظر می آمد و می‌کوشید مردمان را به وادی‌های دیگر سوق دهد و حالا اما سیاست با همۀ شئون زندگی ما گره خورده و خود نیز گفته بود: زندگی، سوت قطاری است که در خواب پلی می‌پیچد.... 



با این مقدمه تازه برخی نکات ولو پیش تر به سه بهانه - سال‌مرگ، زاد روز و مقوله سفر- آمده باشند در اول اردیبهشت 1402 خورشیدی قابل نقل است:

  یک. دکتر شفیعی کدکنی معتقد است وقتی سهراب می‌گوید «صندلی را بنه در میان سخن‌های سبز نجومی» تکنیکی را به کار برده و در واقع جملۀ سادۀ «صندلی را بیاور میان علف‌های سبز باغچه» را با تغییر کلماتی چون «بیاور، علف‌ها و باغچه» به ترتیب به «بنه، سخن‌ها و نجومی» به این صورت درآورده حال آن که تکنیک نباید این قدر به چشم ما بیاید و تنها اهل فن باید پس از دقت و بررسی متوجه ‌شوند مانند حافظ که در نگاه اول تکنیک او خود را نشان نمی‌دهد و تنها لذت می‌بریم. نقد او از حیث سبک‌شناسی است و این که بعد از او برخی تصور کردند می‌توانند کلماتی در جملات ساده را بردارند و جای آنها واژه‌های دیگر بگذارند و گمان گنند شعر گفته‌اند. حال آن که شعر باید از درون شاعر بجوشد و بر دل مخاطب بنشیند از فرط زیبایی نه تکنیک ظاهری. با این همه خود استاد البته برخی اشعار او را دوست دارد و از جمله این یکی:

 بیا زندگی را بدزدیم
آن وقت میان دو دیدار قسمت کنیم

     دو. سهراب در برخی اشعار از زندگی عادی و روزمره فراتر می‌رود و این شعرهای او ماندگارتر شده چرا که انگار از دنیایی دیگر می بارد و مشهورتر از همه:

     به تماشا سوگند/ و به آغاز کلام/ و به پرواز کبوتر از ذهن/ واژه‌ای در قفس است.... من به آنان گفتم/ آفتابی لب درگاه شماست/ که اگر در بگشایید به رفتار شما می‌تابد

   سه. نوع زندگی او که تلفیقی از سفر و درون‌گرایی بود یا سنت و مدرنیسم و همین طور شرق و غرب هم از او چهره جذابی ساخته است. کما این‌که به قلب غرب - فرانسه - رفت اما دل‌باختۀ شرق بود. هند و چین و افغانستان و ژاپن از جمله سرزمین‌هایی بود که دید و در آن زندگی و اقامت کرد.    در ژاپن هنر «حکاکی روی چوب» را آموخت و به شعر ژاپنی علاقه‌مند شد.

    چنین آدمی با چنان روحیاتی اما باید گذران زندگی هم می‌داشت و چه می‌دانست تابلوهای او وقتی دیگر در مالکیت او نیست چه پرفروش خواهند شد. در دهۀ 30 به استخدام وزارت کشاورزی درآمد و با عنوان سرپرست سازمان سمعی و بصری این وزارتخانه مشغول شد و پروژه‌های مشترکی را نیز با احمد شاملو انجام داد. در آغاز دهۀ 40 هم در هنرکدۀ هنرهای تزیینی تدریس می‌کرد.

    با بورس تحصیلی به فرانسه سفر کرد اما ناگاه بورس او قطع شد و در پاریس بی‌کس و بی‌پول ماند. در حالی که تعهد داده بود چند نقاشی را به پایان برساند و ناگزیر شد برای تأمین مخارج و امکان ادامۀ اقامت در فرانسه در شرکتی مشغول به کار شود که پیمانکار پاک کردن شیشه نماهای ساختمان های بلند بود و برای این کار از ساختمان 20 طبقه ای هم آویزان شد!

    در اوج انقلاب 57 بیمار شد و سال 58 به لندن رفت تا درمان شود اما سرطان در بدن او بسیار پیشرفت کرده بود. به تهران بازگشت و ماه‌های آخر در جدال با مرگ بود تا سرانجام در اول اردیبهشت 1359 چشم از جهان بست و پیکر او را به روستای مشهد اردهال منتقل کردند و در زادگاه خود آرام گرفت و جاودانه شد و حالا اشعار او گاه تا حد ضرب المثل زبانزد مردمان است و تابلوهای نقاشی با امضای او در معتبرترین حراج‌های هنری با بالاترین قیمت ها به فروش می‌رسد.

   چهار. در روزگار ما شبیه ترین شاعر به لحاظ حس و حال به او احمدرضا احمدی است که دوست نزدیک سهراب هم بوده است. سید علی صالحی را هم خیلی ها با یاد سهراب دوست دارند.

 یکی از مشهورترین نامه‌های سهراب سپهری از غربت ( نیویورک) به احمدرضا احمدی است و راستی حالا که سنت نامه‌نویسی از رونق افتاده و جای آن را پیام‌رسان‌ها گرفته‌اند از چهره های مشهور در حوزه خصوصی تر چه بر جای می‌ماند؟ دیروز دیدم اسکرین‌شاتی از پیام مرحوم عماد افروغ به یک دوست منتشر شده و نیاز به توضیح ندارد که حس و حال نامه که می دانستی دست کم در حیات منتشر نخواهد شد کجا و پیامی که به طرفه‌العینی قابل انتشار است کجا و مشخص نیست مرحوم افروغ در چه حال و هوایی روی گوشی تایپ کرده و اما آنچه سپهری برای احمدرضا احمدی نوشته بود:


   «احمدرضای عزیز، تنبلی هم حدی دارد. این را می‌دانم. ولی باور کن فکر تو هستم. و سپاس گزار نامه‌هایت. من به شدت در این شهر مانده‌ام. آن هم در این شهر بی‌پرنده و نادرخت. هنوز صدای پرنده نشنیده‌ام (چون پرنده نیست، صدایش هم نیست.) در همان امیرآباد خودمان توی هر درخت نارون یک خروار جیک جیک بود. نیویورک و جیک‌جیک؟ توقعی ندارم. من فقط هستم. و گاهی در این شهر گولاش می‌خورم. مثل این‌که تو دوست داشتی و برایت جانشین قورمه‌سبزی بود... الهام گولاش کمتر است. غصه نباید خورد. گولاش باید خورد، و راه رفت، و نگاه کرد به چیزهای سرراه. مثل بچه‌های دبستانی، که ضخامت زندگی‌‏شان بیشتر است. می‌دانی باید رفت بطرفِ و یا شروع کرد به. من گاهی شروع می‌کنم. ولی همیشه نمی‌شود. هنوز صندلی اطاقم را شروع نکرده‌ام. وقت می‌خواهد. عمر نوح هم بدک نیست. ولی باید قانع بود. و من هستم. مثلا یک چهارم قارقار کلاغ برای من بس است. یادم هست به یکی نوشتم: چهار سوم قناری را می‌شنوم. می‌بینی، قانع‌تر شده‌ام. راست است که حجم قارقار بیشتر است، ولی در عوض خاصیت آن کمتر است.


   مادرم می‌گفت قارقار برای بعضی از دردها خاصیت دارد.  من روزها نقاشی می‌کنم. هنوز روی دیوارهای دنیا برای تابلو جا هست. پس تندتر کار کنیم. باید کار کرد. ولی نباید دود چراغ خورد. اینجا دودهای زبرتر و خالص‌تری هست. دودهای بادوام و آب‌نرو. در کوچه که راه می‌روی، گاه یک تکه دود صمیمانه روی شانه‌ات می‌نشیند و این تنها ملایمت این شهر است. وگرنه آن جرثقیل که از پنجره اطاق پیداست، نمی‌تواند صمیمانه روی شانه کسی بنشیند. اصلا برازنده جرثقیل نیست. اگر این کار را بکند به اصالت خانوادگی خود لطمه زده است. توی این شهر نمی‌شود نرم بود و حیا کرد و تهنیت گفت. نمی‌شود تربچه خورد. میان این ساختمان‌های سنگین، تربچه خوردن کار جلفی است. مثل این است که بخواهی یک آسمان‌‏خراش را غلغلک بدهی. باید رسوم این‌جا را شناخت. در اینجا رسم این است که درخت برگ داشته باشد. در این شهر نعنا پیدا می‌شود، ولی باید آن را صادقانه خورد. اینجا رسم نیست کسی امتداد بدهد. نباید فکر آدم روی زمین دراز بکشد. در اینجا از روی سیمان به بالا برای فکر کردن مناسب‌تر است. و یا از فلز به آن طرف. من نقاشی می‌کنم، ولی نقاشی من نسبت به گالری‌های اینجا مورب است. نقاشی از آن کارهاست. پوست آدم را می‌کند. و تازه طلبکار است. ولی نباید به نقاشی رو داد، چون سوار آدم می‌شود.

  من خیلی‌ها را دیده‌ام که به نقاشی سواری می‌دهند. باید کمی مسلح بود، و بعد رفت دنبال نقاشی. گاه فکر می‌کنم شعر، مهربان‌‏تر است.  ولی نباید زیاد خوش‌خیال بود. من خیلی‌ها را شناخته‌ام که از دست شعر به پلیس شکایت کرده‌اند. باید مواظب بود. من شب‌‏ها شعر می‌خوانم. هنوز ننوشته‌ام. خواهم نوشت.

من نقاشی می‌کنم. شعر می‌خوانم. و یکتایی را می‌بینم. و گاه در خانه غذا می‌پزم و ظرف می‌شویم. و انگشت خودم را می‌برم. و چند روز از نقاشی باز می‌مانم. غذایی که من می‌پزم خوشمزه می‌شود به شرطی که چاشنی آن نمک باشد و فلفل و یک قاشق اغماض.

   غذاهای مادرم چه خوب بود. تازه من به او ایراد می‌گرفتم که رنگ سبز خورش اسفناج چرا متمایل به کبودی است! آدم چه دیر می‌فهمد. من چه دیر فهمیدم که انسان یعنی عجالتاً.  ایران مادرهای خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفکران بد و دشت‌های دلپذیر.‌ و همین.»

 پنج. سهراب، بر خلاف دیگر روشن‌فکران اهل سیاست نبود و بیماری هم این رویکرد را موجه یا مضاعف کرده بود اما اتفاقا همان سیاست بود که او را بر سر زبان‌ها انداخت! چرا؟ چون با وقوع جنگ و بعد‌تر در پی اتفاقات سال 1360 هم جامعه و هم حکومت جدید به گفتمانی آرامش‌بخش نیاز داشت و شعر سهراب چون به جایی برنمی‌خورد رواج یافت. مهم‌تر از این که در اول اردیبهشت 59 مرده بود در حالی که شاملو و اخوان ثالث زنده بودند و مایه دردسر می‌شدند. کما این‌که حساسیت به سیمین بهبهانی زنده بیش از فروغ مرده بود. زبان نیما هم دشوار بود. پس تنها ضلعی که از شاعران معاصر برای انعکاس در سطح رسمی باقی ماند سهراب سپهری بود که هم از دنیا رفته بود و هم شعر او سیاسی نبود. با این که عرفان او به بودیسم پهلو می‌زد اما همین که می‌گفت: «من مسلمانم، قبله‌ام یک گُلِ سرخ» برای قانع کردن ممیزانی که از سواد چندانی هم برخوردار نبودند کفایت می‌کرد.


شش. اگر در اول اردیبهشت 1401 و در چهل و دومین سال مرگ او می‌نوشتم با این شعر او به پایان می بردم: "وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت" اما چنان‌که در آغاز هم آمد حال و هوای اول اردیبهشت 1402 تغییر کرده چرا که به جای قطاری که سیاست ببرد و خالی برود، زندگی را می‌توان به صدای سوت قطاری تشبیه کرد که در خواب پلی می‌پیچد... 

 
 


پربیننده ترین


سایر اخبار مرتبط