جمعه 30 شهریور 1403 - 18:55

کد خبر 41120

دوشنبه 11 اردیبهشت 1402 - 21:00:00


داستانک/ "چهل و دو کیلومتر و صد و نود و پنج متر‌" نوشته سروش صحت_ قسمت آخر


آخرین خبر/ و بدی اش این بود که خیلی از کارهایی که دلم نمی خواست او بکند را همین الان هم خودم انجام می دادم. گفتم "من بعد چند سال سیگار را ترک کردم" پسرم گفت "یه بار گفتی. من هم چندسال می کشم، بعد ترک می کنم"‌
‌ گفتم "اگه می خوای ترک کنی همین الان ترک کن" سیگارش را خاموش کرد و گفت "ترک کردم" گفتم "واقعا؟" گفت "واقعا" خیلی خوشحال شدم.‌‌
‌گفتم "دمت گرم" پسرم سیگار دیگری روشن کرد.‌
‌‌‌ گفتم "چی شد؟" گفت "سخته، پشیمون شدم" گفتم "به همین زودی پشیمون شدی؟" گفت "خودت هم هزاربار ترک کردی، نتونستی" راست می گفت، ولی خب ترک های من حداقل چندساعتی طول کشیده بود. گفتم "ولی من حداقل نصف روز روی تصمیمم می موندم" پسرم خندید و گفت "مگه فرقی داره؟ تو نتونستی منم نتونستم" گفتم "ولی من آخرش تونستم" گفت "منم آخرش می تونم"‌
فردای آن روز دوباره برای دویدن رفتیم و باز بعد از دویست متر من مردم و باز درد زانو و باز ویکس و مالیدن زانوها... پسرم دوباره سیگاری روشن کرد و گفت "ول نمی کنیم ها" نمی دانم چرا سیگار کشیدنش ناراحتم می کرد. گفتم "قبول داری سیگار کشیدن اشتباهه؟" پسرم گفت "تو قبول داری اینجوری نصیحت کردن هم اشتباهه؟" گفتم "من باباتم" گفت "می دونم، ولی اینجوری که من سیگار را نمی ذارم کنار" گفتم "می دونم" گفت "پس چرا می گی؟" گفتم "اشتباه"‌
‌چقدر اشتباه در زندگی ام کرده بودم.‌

‌ پرسیدم "تو تا حالا تو زندگی ات اشتباه کردی؟" پسرم گفت "مگه کسی هم هست که اشتباه نکرده باشه؟" گفتم "وقتی می فهمی اشتباه کردی چی کار می کنی؟" گفت "سعی می کنم دیگه اون اشتباه را نکنم" گفتم "اون وقت اگه دوباره اون اشتباه را کردی چی کار می کنی؟" گفت "دوباره سعی می کنم دیگه اون اشتباه را نکنم" من خندیدم، پسرم هم خندید و گفت "چه باحاله، داریم باهم رفیق می شیم" ‌
‌گفتم "مگه نبودیم؟" گفت "چرا، ولی این که باهم می دویم، باهم حرف می زنیم، باهم سیگار می کشیم باحال ترش کرده، قبول نداری؟" گفتم "من سیگار نمی کشم، تو می کشی" گفت "وای، حالا یه ترک کردی ها، بسه دیگه" دیگر چیزی نگفتم.
‌دیگر چیزی نگفتم. به خصوص که خیلی خوشحال بودم که رفیق شده بودیم. روزهای بعد باز هم برای دویدن رفتیم...
الان نزدیک 1700 متر می دوم. پسرم گفت "چهل هزار چهارصد و نود و پنج متر‌ دیگر که بدوی ماراتن تمامه" گفتم "خیلیه" گفت "سال دیگه رفتیم" گفتم "اگر نشد چی؟" گفت "اون موقع به خودت میگی چه قدر باحال زندگی کردم"
سال بعد می خواهم مسافت ماراتن را بدوم و اگر هم ندویدم.... می دوم....

پایان

 برگرفته از sehat_story


پربیننده ترین


سایر اخبار مرتبط