چهارشنبه 11 مهر 1403 - 10:01

کد خبر 414972

شنبه 26 اسفند 1402 - 11:36:00


داستانک/ مدیر مدرسه


آخرین خبر/"مدیر مدرسه "
عروسی خواهرش بود. دم درب ورودی ایستاده بود و مثل همیشه حواسش به مهمونا بود. خوش آمد گویی و چای و شیرینی این چیزا، خلاصه پذیرایی از مهمونا رو با وسواس تمام زیر نظر داشت.یه کت شلوار سورمه‌ای پوشیده بود یه پیراهن تک رنگ قهوه‌ای کم رنگ زیرش، بس که قد بلند و لاغر بود کت به تنش زار میزد .هیچ مراسمی کراوات نمی‌زد. فرصت نکرده بود آرایشگاه بره موهای پر پشت و سیاهش شونه کرده بود عقب و یه کم آب زده بود که بهم نریزه.همه وسط حیاط دور داماد حلقه زده بودن و میرقصیدن، صدای آهنگ تا دو تا کوچه اونورتر میرفت.بهش گفتم پسر عمو نمیخوای بیایی وسط، ناسلامتی عروسی تنها خواهرت.لب پایینش گاز گرفت و ابرو در هم کشید و گفت: ناسلامتی من مدیر مدرسه‌ام، همه منو میشناسن، خوبیت نداره. شما برین مجلس گرم کنین من یه سر به عمو حیدر و مش قاسم بزنم ببینم چای و شیرینی ردیف هست.مش قاسم و عمو حیدر مسئول چای و شیرینی مجلس بودن، داشتند استکان هارو توی یه تشت بزرگ قرمز رنگ گربه شور میکردن که پسرعمو پرسید مش قاسم همه چی ردیفه،کم کسری ندارین بعدش هم منتظر جواب نموند و رفت. کلید انداخت و وارد اتاق کوچیک که میوه و شیرینی رو چیده بودن تا از دستبرد بچه‌های کوچیک فامیل در امان باشه شد. من هنوز داشتم با نگاهم دنبالش میکردم. از پنجره اتاق داشتم دید می‌زدم، پسرعمو با آهنگ آذری که شنیده میشد ریتم گرفت و واسه خودش یه رقص پای ریز اومد، اولین بار بود که تو این ۱۰ سال گذشته که حاج عمو یعنی باباش فوت کرده بود می‌رقصید. شایدم اولین بار بود که من می‌دیدم. اخه بعد از فوت باباش همه کاره خانوادش شده بود، خیلی زود بزرگ شده بود. ۲۱ سالش بود که حاج عمو از دنیا رفت. اون موقع سال سوم دانشگاه تربیت معلم بود. بلافاصله بعد از اتمام درسش معلم شده بود و بخاطر اینکه خیلی تو کارش جدی بود ۲۸سالگی مدیر مدرسه شد بود. فوت حاج عمو، مسئولیت خانواده، شغل معلمی و مدیر شدنش باعث شده بود زود بزرگ بشه خیلی زود.با هم‌ همسن بودیم ولی هیچ وقت لباس رنگ شاد نمی‌پوشید، میگفت ناسلامتی من مدیر مدرسه‌ام. هیچ وقت تو عروسی نمی‌رقصید میگفت ناسلامتی من مدیر مدرسه‌ام...هیچ وقت توی جمع، تو کوچه و خیابان، توی مهمونی و ...از ته دل بلند بلند نخندید آخه مدیر مدرسه بود مردم چی میگفتن عاشق موسیقی اصیل ایرانی بود، عاشق استاد بود، بچه که بودیم یه سره "با من صنمای" استاد زمزمه می‌کرد. پسر داییش هنرجو سنتور بود. چندین بار بهش اصرار کرد که بیا آموزشگاه ما یه ساز یاد بگیر.نرفت که نرفت، میگفت خوبیت نداره، همینم مونده ساز بگیرم دستم تو خیابون راه بیافتم.عوضش تا دلت بخواد مجالس ترحیم و مسجد و عزاداری و عیادت مریض و جلسات رسمی شرکت میکرد. مردم محل دوسش داشتن، چون تمام وقتش براشون میذاشت. به همه احترام میذاشت، مردم‌دار بود.ولی اصلاً شبیه ۳۱ساله‌ها نبود زود بزرگ شده بود دیگه برام غریبه بود.کنارش خودم نبودم. نمیشناختمش اون رفیق دوران بچگیم نبود.پسرعمو مردی شده بود واسه خودش، شایدم واسه مردم. چهرش شادابی و طراوت جوان ۳۱ساله رو نداشت. پر بود از زندگی نزیسته، پر بود از خودسانسوری و حفظ ظاهر، یه مرد کامل و قابل احترام شده بود که بخاطر جایگاه شغلیش و اجتماعیش یکبار هم زن و بچش نبرده بود کافی شاپ و پارک، با بچش تاب بازی نکرده بود، سوار الاکلنگ نشده بود، لباس دلخواهش نپوشیده بود، نرقصیده بود، آخه ناسلامتی اون مدیر مدرسه بود...


 رحمت حشمتی


پربیننده ترین


سایر اخبار مرتبط