سه‌شنبه 10 مهر 1403 - 15:00

کد خبر 428327

یک‌شنبه 12 فروردین 1403 - 09:00:00


داستانک/ گل نرگس


آخرین خبر/امروز چهلمِ مادربزرگم بود؛از بهشت‌زهرا که برگشتیم پدربزرگم کنارِ حوض نشست و سیگاری روشن کرد.

هوا سوزِ بدی داشت،کت‌اش را از رویِ چوب لباسی برداشتم و به سمت حیاط رفتم.تارِ موهایِ سفیدِ کنارِ شقیقه‌اش دو برابر و در این چهل روز به اندازه‌ی چهل سال پیر شده بود.

مادربزرگم پدربزرگ را خیلی دوست داشت به حدی که به جایِ «حاج علی» پدربزرگ را «جهانِ من» صدا می‌زد.کت را روی شانه‌هایِ خمیده‌اش انداختم و خواستم تنهایش بگذارم که صدایِ لرزانش سکوتِ حیاط را در هم شکست:«فکر می‌کردم گلرخ خیلی دوستم داره» ،دیشب که شما خوابیدید تو کمد چوبی بزرگِ دنبالِ آلبومِ عکساش می‌گشتم که چشمم به یه صندوقچه خورد خواستم ببینم توش چیه ولی هیچکدوم از کلیدایِ گلرخ بهش نمی‌خورد کِرم افتاده بود به جونم که توش رو ببینم واسه همین قفلش رو شکستم،یه دفترچه‌یِ قدیمی توجهم رو جلب کرد صفحه‌یِ اولش نوشته بود «تو جهان منی» بغض کردم و به این فکر کردم که اون طور که باید قدرش رو ندونستم!

داشتم نوشته‌هاش رو می‌خوندم و دلم واسش قنج می‌رفت که چشمم خورد به تاریخِ هجده آذرِ هزار و سیصد و بیست و هشت...!خشکم زد...! اون موقع نه تنها ما هنوز از یزد نیومده بودیم تهران بلکه من حتی اسمِ گلرخ رو هم نشنیده بودم!

گیج شده بودم مثلِ اینکه تموم این نوشته‌ها واسه جهانی نوشته شده بود که من نبودم!

دفتر رو گذاشتم کنار، تهِ صندوقچه یه عکسِ سه در چهار از یه پسر بیست‌ و‌ یکی‌دو ساله بود با یه دسته گلِ نرگسِ خشک شده و یه روسریِ قرمز صدایِ پدربزرگ که قطع شد ماتم برده بود،پدربزرگ کت‌اش را روی شانه‌هایم انداخت و با قدی خمیده و حالی پریشان از دربِ حیاط خارج شد...

به گمانم تازه علتِ تنفر مادربزرگ از رنگ قرمز و حساسیت ظاهری‌اش به گل نرگس را فهمیده بودبیچاره مادربزرگ،به گمانم تمام این سالها به دنبال «جهان‌اش» در حاج علی می‌گشت...

عطیه احمدی


پربیننده ترین


سایر اخبار مرتبط