دوشنبه 09 مهر 1403 - 16:53

کد خبر 444732

دوشنبه 27 فروردین 1403 - 14:39:00


داستانک/ وقتی دخترم دبستانی بود


آخرین خبر/سال‌ها پیش، وقتی دخترم دبستانی بود، هر روز ظهر می‌رفتم مدرسه دنبالش.
توی مسیر برگشت به خانه، از جلوی پیرمردی رد می‌شدیم که هر روز، همان ساعت، نشسته بود روی چهارپایه‌ی چوبی‌اش جلوی در.
درست همان لحظه که از جلویش رد می‌شدیم پیرمرد کمی خودش را جلو می‌کشید و رو به دخترم می‌گفت: "پخ" و دخترم از خنده ریسه می‌رفت.
این بازیِ هر روزه بود، بازی‌ای که اوایل دخترم را از جا می‌پراند اما کم‌کم عادت کرد و انگار معتادش شد. 


سرگرمیِ دونفره‌شان بود؛ کمی‌ مانده به درِ خانه‌ی پیرمرد، این‌یکی منتظر پخ‌شنیدن بود و آن‌یکی آماده‌ی پخ‌گفتن.
با هم رفیق شده بودند. رفاقتی عمیق، اما مینیمال، رفاقتی دو طرفه بی‌هیچ حرفی، خلاصه در "پخ" و "خنده".
یک روز، دخترم توی راه برگشت از مدرسه عصبانی بود، از همکلاسی‌ یا معلمش، خوب یادم نیست... اما آن روز، در جوابِ پخ نخندید. دخترم آن روز وانمود نکرد که جا خورده، نمایشی از جا نپرید، ریسه نرفت.


پیرمرد اما جا خورد. چند قدم که رفتیم، برگشتم و نگاهش کردم. داشت با بهت به دخترم نگاه میکرد. انگار همبازی‌اش زده باشد زیر قواعد بازی. 
عذرخواهانه لبخند زدم، ندید.

فردا، پیرمرد سر ساعت همیشگی، سر جای همیشگی نبود‌. چهارپایه‌ی چوبی توی کوچه نبود، درِ خانه بسته بود. 
نگران شدیم، نکند...
در زدیم. گفتند پیرمرد نزدیک صبح سکته کرده و الان در بیمارستان بستری است.

دخترم بغض داشت. آن روز آخر خداحافظی خوبی بین دو رفیق نبود. 
از آن‌ شب دعای قبل از خوابش، برگشتن پیرمرد بود.
دیگر خبری از پخ و خنده نبود. ما، مثل دو بزرگسال عبوس، مدرسه تا خانه را می‌آمدیم و از جلوی جای خالی پیرمرد، با احترام و در سکوت رد می‌شدیم.
یکی دو بار دیگر، جویای حال پیرمرد شدیم. گفتند مغزش آسیب خورده و حافظه‌اش مخدوش شده... گفتند بچه‌هایش را خوب به جا نمی‌آورد...

یک روز، توی راه برگشت، از سرِ کوچه که پیچیدیم، دیدیمش، نشسته روی چهارپایه، ساعد دست‌ها تکیه روی واکر، لاغرتر و موسفیدتر از قبل...

دخترم قدمهایش را تند کرد. 
جلویش که رسیدیم نگاهمان کرد، اما...
اما چیزی نگفت.
خیره بودیم به دهانش برای یک پخ یک پخ کوتاه و محکم که بگوید و بخندیم و خیالمان راحت شود.
نگفت با چشمهایی خالی و بی روح نگاهمان کرد. ما را نشناخته بود.
دخترم رفت جلو ایستاد، روبرویش گفت پخ... پیرمرد اول فقط نگاه کرد یک دفعه چشمهایش برق زد، خندید طوری خندید که یعنی، آهان انگار جایی از خاطرات از دست رفته‌ام هستی.
انگار نخی نامرئی از جایی از گذشته از جایی قبل از دور شدن از دنیای قدیم آمد و او را وصل کرد به زندگی به دوران نشاط آور پخ/ خنده

  سودابه فرضی پور


پربیننده ترین


سایر اخبار مرتبط