دوشنبه 09 مهر 1403 - 06:58

کد خبر 451900

یک‌شنبه 02 اردیبهشت 1403 - 10:00:00


داستانک/گفتم آدم نشوی جان پدر


آخرین خبر/  ماجراى پدرى که از پسرش ناامید میشود و پسر پس از سالها حاکم شده و پدر را فرا میخواند:

پدری با پسری گفت به قهر
که تو آدم نشوی جان پدر

حیف از آن عمر که ای بی سر و پا
در پی تربیتت کردم سر

دل فرزند از این حرف شکست
بی خبر از پدرش کرد سفر

رنج بسیار کشید و پس از آن
زندگی گشت به کامش چو شکر

عاقبت شوکت والایی یافت
حاکم شهر شد و صاحب زر

چند روزی بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر

پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر

پسر از غایت خودخواهی و کبر
نظر افگند به سراپای پدر

گفت گفتی که تو آدم نشوی
تو کنون حشمت و جاهم بنگر

پیر خندید و سرش داد تکان
گفت این نکته برون شد از در

«من نگفتم که تو حاکم نشوی
گفتم آدم نشوی جان پدر»

عبدالرحمن جامی


پربیننده ترین


سایر اخبار مرتبط