دوشنبه 31 اردیبهشت 1403 - 01:46

کد خبر 474193

پنج‌شنبه 20 اردیبهشت 1403 - 11:15:00


سردبیر بخارا: خارج از حوزه تمدنی ایران نمی‌توانم زندگی کنم


فرهیختگان/متن پیش رو در فرهیختگان منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست

قرارمان در دفتر مجله بخارا بود، وارد که شدیم با کوهی از کتاب مواجه بودیم، آنقدر زیاد بود که تا چند دقیقه محوشان شدیم. علی دهباشی و ارادتی که به کتاب دارد، برای همگان روشن است. سعی کردیم از وقت کوتاهی که داشتیم خوب استفاده کنیم و در مورد همه چیز صحبت شد. مشاهیری که او در طی سالیان کاری با آنها مراوده داشت، اصلا کتابخوانی به چه علت برایش مهم شد و او هم با وجود کسالتی که داشت، به همه سوالات پاسخ داد.

آقای دهباشی، این گفت‌وگو‌هایی که کردیم درباره کتاب و لذت کتاب خواندن بود. اصلا موضوع گفت‌وگو این بود و قصد داشتیم یک‌‌سری چیزها را معرفی کنیم. مثلا یکی از بچه‌های تدوین که گفت‌وگو را شنیده بود، گفته بود: «من چقدر به کتاب خواندن علاقه‌مند شده‌ام.» محور گفت‌وگوها همین است. حالا شما در همین فضا از زمان نوجوانی تا امروز خودتان را تعریف کنید.
دو چیز لذت‌بخش‌ترین زمینه زندگی من است. یکی کتابخوانی و دومی کوهنوردی. از زمانی که دچار آسم شدم و زمین‌گیر شدم، آخرین باری که رفتم کوه دیگر نتوانستم ادامه بدهم و روی زمین نشستم. افرادی که بالا می‌رفتند به من می‌گفتند می‌توانیم به شما کمک کنیم، چرا گریه می‌کنید؟ به آنها می‌گفتم که دیگر نمی‌توانم از کوه بالا بروم. دیگر نمی‌توانم! چشمم دو سه باری عمل شده اما می‌توانم کتاب بخوانم. آدم‌ها حالا چه می‌خواهد دوست باشند یا زن باشند یا شوهر، بالاخره ترکت می‌کنند و می‌روند. ولی کتاب هیچ‌وقت آدم را رها نمی‌کند، یعنی وفادارترین عنصری که می‌شود در دنیا پیدا کرد و  به آن دل ‌بست و این دل‌بستن پایدار باشد، کتاب است. اصولا خواندن است حالا کتاب و مجله جزء آن است.
من از آن دسته بیمارانی بودم که کتاب را می‌بلعیدم! الان اسکن می‌کنند! آن زمان کتابخانه کانون پرورش فکری دو عدد کتاب بیشتر امانت نمی‌داد، برای همین من در 8 کتابخانه دیگر عضو شده بودم که بتوانم کتاب بگیرم. کتابخانه‌های عجیب‌وغریبی بودند. پارک شهر، کانون پارک فرح سابق، کتابخانه سه‌راه اکبرآباد، مسجد جامع چهل‌ستون بازار. یک سلمانی بود که بعدا فهمیدم از این جریانات اسلامی هستند، ولی مهم نبود، من از آنجا کتاب «پیامبر رهنما» و «زندگی امام حسین(ع)» را گرفتم و خواندم. بعدها فهمیدم که چرا کتاب‌های اینها یک‌جوری است و متفاوت است. مثلا کتاب «ژول‌ورن» را ندارند. کتابخانه‌های دیگری هم مثلا در ساختمان پلاسکو بود که اتاقی بود و افراد کراواتی بودند که آدم‌ها را شکار می‌کردند و قصد داشتند متوجه بشوند که چگونه فکر می‌کنی و بحث می‌کردند.
عجب، چه جالب. چه جوری آنجا را پیدا کردید؟
بالاخره آدم دنبال چیزی باشد، آن را پیدا می‌کند. من هم بی‌محابا کتاب می‌خواندم.

منزل شما آن زمان کجا بود؟
آن موقع، نواب، چهار‌راه رضایی بودیم. یکی از کارهای من این بود که به این کتابخانه‌ها برسم. درک ریاضی من صفر بود، به علت اینکه خیلی بچه خوبی بودم، به من نمره هفت می‌دادند، نمره فیزیک هفت، شیمی صفر، اما دیکته 20، انشا 20، خط 20، اخلاق 20، تاریخ 20، جغرافی 20. بنابراین معدلم تا حدی با این بیست‌ها بالا می‌آمد. سر این درس‌ها مخصوصا ته کلاس می‌نشستم تا بتوانم کتاب بخوانم. دبیرمان هم با گچ من را نشانه می‌گرفت و می‌زد! و می‌گفت کتابت را بردار بیار تحویل بده. «دن آرام» می‌خواندم. کتاب را از پنجره داخل حیاط پرت کرد، وقتی زنگ خورد، نمی‌دانم چطور دویدم بیرون تا کتاب را بردارم. یا شب‌ها که جای ما شش برادر را می‌انداختند، چون شامگاه در خانه خاموشی برقرار بود، من کنار پنجره می‌خوابیدم تا با نور مهتاب که از پنجره داخل می‌شد یواشکی کتاب بخوانم.
 
آقای دهباشی، چه ‌شد که شما به کتاب علاقه‌مند شدید؟ مثلا برادرهای شما این‌گونه بودند؟
من دایی‌ای داشتم که من را همراه خودش برای خرید کتاب می‌برد. من در این کتابفروشی‌ها بوی دیگری را حس کردم. اولین بار کتاب «بیست هزار فرسنگ زیر دریا» را به من داد و من خواندم. بعد هم از کتابخانه کانون گرفتم. خلاصه‌ این دیگر با ما بود. بعد به کانون رسید و بعد نشریه دیواری. اینجا، هم دفتر بخارا است، هم خانه من و هم شب‌های بخارا است. همه چی اینجاست و یک نفر همکار هم بیشتر ندارم.

شب‌های بخارا هم در همین مکان بود؟
بله همین‌جاست، دفتر بخارا و خانه من است. اون پشت اتاقی است که از لای کتاب‌ها می‌شود به آنجا رفت و نیم تختی هم درآنجاست. بله چی می‌گفتیم؟

از دایی می‌گفتید.
بله از طریق ایشان بود. بعد هم خودم می‌خواندم. مثلا جرجی زیدان، خداوند علم و شمشیر، کوت‌فیشلر و تاریخ تمدن. همین‌جور می‌بلعیدیم و اسکن می‌کردیم.

چه کتاب‌هایی روی شما بیشتر تاثیر گذاشت؟
دوره‌های مختلف فرق می‌کرد، خیلی زیاد است، مثلا من به یاد ‌دارم در روز عاشورا کتاب «حسین وارث آدم» را می‌خواندم و عمیقا حس می‌کردم. بعد وقتی بیرون می‌آمدم انگار صدای شریعتی را در کوچه می‌شنیدم. یا کتاب «پیامبر رهنما» فوق‌العاده بود. یعنی به نظر من زین‌العابدین رهنما یکی از رمان نویس‌های مهم ناشناخته ماست. دختر او هم رمان‌نویس است. اینها ذاتا این‌گونه‌اند. چون او سناتور بود خیلی به این دو کتاب توجه نشد. از نظر من جذاب‌ترین کتاب‌ها درباره زندگی امام حسین و پیامبر، کتاب‌های رهنما است. کتاب‌هایی با محتوای سیاسی‌تر هم کتاب‌های شریعتی است. به نظر من شریعتی باید شاعر می‌شد. شاعر بود، چون احساسات در او خیلی قوی بود. «آری، این چنین است برادر» یک شعر خیلی بلند است. دوره‌های مختلف کتاب‌های مختلف بود. مثلا تحت‌تاثیر آدم‌های مختلف از طیف‌های چپ و راست قرار می‌گرفتیم. زمانی کتاب‌های چپ می‌خواندیم، برای همین این‌گونه جلو می‌رفتیم و بعد نقد آنها را می‌خواندیم. زمانی، بار کتابی را برای فردی بردم و خالی کردم و خیلی گرسنه بودم. کسی که کتاب‌هایش را بردم به من یک سیب و پرتقال داد که خیلی چسبید. آن موتوری که در حیاط آویزان است را دیدی؟ آن موتور مال سال‌هایی است که با موتور کار می‌کردم. بعد تصادف کردم که دیگر نتوانستم.

آقای دهباشی، گفتید اینجا خانه بخارا است، شب‌های بخارا را اینجا برگزار می‌کنید و شما هم به آقای بخارا شهرت دارید.
البته امیر بخارا. این از مقاماتی است که دکتر موحد به من داده است!

اصلا چه شد که بخارا را شکل دادید؟
از همان کانون پرورش فکری این اتفاق افتاد. ما نشریه دیواری درست می‌کردیم، نشریه‌های دیواری معمولا فقط یک ماه روی دیوار بود، اما نشریه ما 6 ماه روی دیوار نصب بود. این نشریه همان ساختار مجله را دارد. آدم‌هایی به این نشریه آمدند. مثلا یکی از آنها فریدون شایان بود. همیشه در من ذهنی کلکسیونی وجود داشت. توی مدرسه گروهی را با نام «ضدجهل» درست کردم. با آبرنگ روی یک صفحه یک تومانی بزرگ قدیمی طرح کشیدم و با ماژیک می‌نوشتم گروه ضدجهل و به دیوار نصب می‌کردم.
وارد هر مدرسه‌ای می‌شدم، به کتابخانه آنجا هم سر می‌زدم. رئیس مدرسه فردی ساواکی بود به اسم آقای اورعی که بالاخره یک روزی فهمید که ما در مدرسه چه‌کار می‌کنیم. توی گوش ما زد. هنوز درد آن سیلی که خوردم را فراموش نکردم و ما را اخراج کردند. هرجا برای ثبت‌نام می‌رفتم، رشته ادبی نداشت. به دبیرستان فردوسی رفتم و به من گفتند ما رشته ریاضی داریم. من هم گفتم باشد اشکالی ندارد من که نمی‌خواهم درس بخوانم، در همان ریاضی اسمم را بنویسید. و بعد وارد چهارم ریاضی شدم. اینجا معلم ادبی‌مان شمس آل‌احمد بود و آقای شهرستانی. اینجا هم کتابخانه درست کردیم. کتابخانه‌ای بود که رفت آمد پسر‌ها در آن زیاد بود. چون کتابخانه در اتاقی بود که مشرف به دبیرستان دخترانه نصر بود. وقتی پسرها برای دید زدن می‌آمدند، من برای کتابخانه از آنها پول می‌گرفتم. ولی حتی یک بار هم به کتاب نگاه نمی‌کردند. بچه‌پولدار بودند. ما هم خرج داشتیم، برای همین به آنها می‌گفتم مثلا پنج هزار بدید. و بعد برای دخترها سوت می‌زدند. کتابخانه خیلی خوبی شده بود. بنابراین، این زمینه همیشه بود. هر جایی کتابخانه‌ای ساختیم. هنوز هم هرجایی که برسیم این کار را می‌کنیم.

من به یاد دارم وقتی که کتاب «آفاق تفکر معنوی در اسلام ایرانی» نوشته هانری کربن را خواندم، در فصل‌هایی از کتاب روی پاهای خود بند نبودم و راه می‌رفتم و نمی‌توانستم بنشینم. چه کتاب‌هایی در همین امروز شما را تا این حد سر شوق می‌آورد؟
وقتی بیش از 50 سال کتاب بخوانی، کم‌کم به یک تنوع می‌رسی، مثل بخارا. بدیع‌الزمان فروزان‌فر را در این مجله داریم. امبرتو اکو هم داریم. این تنوع را هیچ نشریه‌ای ندارد. سلین در می‌آوریم. علامه قزوینی را هم داریم. اگر شما کتاب‌هایی که اینجا روی میز من قرار دارد را نگاه کنید، جدید‌ترین  را می‌بیند. با اینکه فهرستی از کتابخانه‌های خودم موجود است اما تقریبا می‌توانم بگویم که همه‌چیز برای من جذاب است. اما چند موضوع بیشتر از همه اینها برایم جذاب است، مثل زندگی‌نامه‌های خودنوشت و نامه‌ها. بیشتر این زندگی‌نامه‌های خودنوشتی که شما بیرون می‌بیند و ترجمه شده‌اند، من باعث ترجمه  آنها هستم. مثلا داستایوفسکی حدود دوهزار صفحه بود. هیچ‌کس ترجمه نمی‌کرد. پیش آقای یونسی بردم. ایشان بعد از یک ماه به من گفتند که ترجمه نمی‌کنند، پرسیدم چرا؟ گفتند من به جای این می‌توانم 4 تا رمان دیگر ترجمه کنم. گفت: ببین یک قسمت داستایوفسکی به نمایشگاه رتین رفته و 20 صفحه در مورد آن ماهیگیر نوشته است. ترم‌های حقوقی دارد و انواع زمینه‌های روانشناسی در داخل کتاب است و وقت زیادی از من می‌گیرد. اینجا من گریه کردم به او گفتم که پس ما چه می‌شویم؟ خیلی ناراحت شد. در جواب من گفت برو دنبال ناشری بگرد که حداقل 20 درصد بدهد. من هم ناشری پیدا کردم و ترجمه کرد. یا یادداشت‌های روزانه ویرجینیا وولف پنج هزار صفحه است که من آن را بردم پیش آقای پرویز داریوش. گفت زنیکه دیوانه همین‌طور نشسته و نوشته است. گفتم آقا چه کار کنیم؟ گفت نه. تا اینکه فهمیدم خلاصه این کتاب را در انگلستان چاپ کرده‌اند. نسخه را پیدا کردم و به خانم خجسته کیهان دادم. و تا الان حدود 6_5 دفعه چاپ شده است. یا خاطرات یونسکو و کافکا و بسیاری دیگر و بعد در ایران این کار راه افتاد و بیشتر انجام شد. در حال حاضر هم چندتایی در دست دارم که به دنبال مترجم هستم.
و بعد، نامه‌ها. من نامه‌ها را هم زیاد چاپ کرده‌ام. آن موقع این نامه‌ها و حتی زندگی‌نامه‌های خودنوشت به قصد چاپ نوشته نمی‌شد. این سنت غربی‌هاست. ما چنین سنتی نداریم. چون ما همیشه در ترس و وحشت زندگی کرده‌ایم، هیچ‌وقت درباره خودمان نمی‌نوشتیم. گویا درباره خود نوشتن تابو است. به این مساله فکر می‌کنیم که اگر دست کسی بیفتد، چه می‌شود؟ پس چنین چیزی وجود ندارد. البته نوشتن مقداری از خاطرات در دوره قاجار شروع می‌شود.
که این هم متاثر از فرنگی‌هاست.
بله. نامه‌نگاری بوده‌ است. مثلا «سنگی بر گوری» آل‌احمد اولین اثری است که نویسنده درباره خودش می‌نویسد و می‌دانید که باعث چه دردسرهایی شد!

درمورد «خسی در میقات» هم بگویید.
وقتی ما کتاب سنگی بر گوری را چاپ کردیم، یک بار خانم دانشور آلبوم را ورق می‌زد، عکس زن هلندی را نشان داد پرسید که این خوشگل‌تر است یا من؟ البته که من گفتم خانم دانشور خوشگل‌تر است ولی او خوشگل‌تر بود! بعد به من گفت پس چرا این آقای جلال آل‌احمد شما، دنبال این پتیاره رفت؟! این همه سال گذشت. بالاخره کتاب توقیف شد تا این اواخر به صورت قاچاقی خیلی از آن چاپ کردند.
در مورد سفرنامه حج هم بفرمایید.
اخیرا آقای دانایی خواهرزاده جلال آل‌احمد، نسخه‌ای پیدا کرده که دستخط آقای آل‌احمد است. البته موارد بسیاری از متن حذف شده است. با توجه به نوع حذفیات من احتمال می‌دهم که خود آل‌احمد سانسور کرده است. به‌هرحال آل‌احمد فقط 46 سال زندگی کرد. 46 سالگی تازه آغاز کار است. این حجم کار و این‌گونه ناجوانمردانه به او حمله کردن، خیلی برای من عجیب بود. برای همین من شروع به منتشر کردن یادنامه او کردم. یادنامه او 800 صفحه است. نظرات مخالف او از پویان و آدمیت را نیز گذاشته‌ام. به یاد دارم آن موقع میرشکاک در کیهان مقاله‌ای علیه ما نوشت. من استدلالم این‌گونه بود که اگر آقای آل‌احمد هم زنده بود، خودش می‌گفت نظرات مخالف من را حتما بگذار. اما اینها فکر کردند که ما قصد داریم آل‌احمد را بزنیم. 100 صفحه این یادنامه در نقد آل‌احمد بود. 700_600 صفحه دیگر در تاییدش بود.

چرا تا‌به‌حال یادداشت‌های روزانه آل‌احمد منتشر نشده؟
حالا که من آن را می‌خوانم، متوجه می‌شوم که سیمین خانم و برادرشان نمی‌خواستند که این یادداشت‌ها منتشر شود؛ چراکه آل‌احمد پوست این دو نفر را کنده است! همچنانکه با خودش هم همین کار را کرده است. تا بخواهی حساب سیمین خانم را به‌عنوان زنش رسیده است، از آن طرف مهربانی‌هایش هم هست. حساب برادرش شمس‌الدین را هم رسیده است. برای همین بود که این دو نفر سر چاپ نکردن این توافق داشتند. البته بی‌نهایت هم به خودش حمله کرده است. ولی خب همین جور این قلم می‌آید دیگر!

ارشاد مجوز چاپ می‌دهد؟
نخیر، 450 مورد حذفی دارد. درباره این باید با آقای دانایی مصاحبه‌ای کنید. زمانی که من قصد داشتم یادنامه را تنظیم کنم، از چند نفر سوال طرح کردم.

شما با مرحوم افشار چه زمانی آشنا شدید؟
از خیلی قدیم آشنا شدیم. بعد هم در مجله کلک با هم بودیم. پسر ایشان بابک روبه‌روی سینما سپیده کتابفروشی داشت. ما به آنجا می‌رفتیم و آقای افشار را می‌دیدیم. آقای افشار خلقیات خاصی داشت. این شماره‌های مدرن را که می‌دید می‌گفت این قرتی‌بازی‌ها و فرنگی‌بازی‌ها چیست که درمی‌آورید.

آقای دهباشی، با مرحوم جلال‌الدین آشتیانی چطور آشنا شدید؟
وای وای! با آقای شایگان سفر مشهد می‌رفتیم و هتل می‌گرفتیم. ساعت پنج بعدازظهر پیش او می‌رفتیم و تا چهار صبح ادامه داشت و بعد به هتل برمی‌گشتیم. اینها دوبه‌دو می‌نشستند و با همدیگر صحبت می‌کردند.

مباحثه می‌کردند یا گفت‌وگو؟
مباحثه.
من شب آقای ابتهاج پیش شما بودم. آنجایی که خانم بهبهانی صحبت می‌کردند. حس کردم که شما آنجا مضطرب شدید.
بله، دختری را مامور کردم تا ایشان را بیاورد. از دست بچه‌ها فرار کرد. گفت وقتی علی می‌گوید باید بیایم. تب داشت. خود آقای سایه هم بالا نمی‌رفت. ما اصرار کردیم آمد. وقتی آمد گفت این دومین باری است که این بلا را سر من می‌آوری. ایشان هم آدمی استثنایی بودند.

شما چه زمانی با آقای ابتهاج آشنا شدید؟
با شعر آقای ابتهاج خیلی وقت است که آشنا هستم. اما با خود ایشان خیلی دور نیست. چون اینها تمایلات متفاوتی داشتند، برای همین من خیلی به اینها نزدیک نبودم. ولی با شخص آقای سایه فرق می‌کرد. برای من اعتقادات‌شان مهم نبود، جنبه‌های انسانی خیلی قوی داشت که برای من مهم بود.

از آقای افشار بیشتر برای ما بگویید.
اینها نسلی بودند که به اینجا رسیده بودند که ایران درست‌شدنی نیست. اما برای ایران کار می‌کردند. مثل ما هول نمی‌زدند. خیلی با آرامش کار می‌کردند. می‌گفتند ما وظیفه‌ای را انجام می‌دهیم. امیدی در عین ناامیدی داشتند. چیزی که الان من بهش رسیدم را اینها آن زمان بهش رسیده بودند. این ملت و جامعه و وضعیت فرهنگی به این زودی‌ها درست نمی‌شود. ولی عمیق‌ترین کارها را برای ایران می‌کردند. من هم هرچه بیشتر نا‌امید می‌شوم بیشتر برای ایران کار می‌کنم. یعنی برعکس بعضی‌ها که در این شرایط از ایران می‌روند. یعنی اگر الان از این در بیایند داخل و بگویند این حکم اوین و این گرین‌کارت آمریکا یا هرجا، درجا اوین را انتخاب می‌کنم. هرگز و هیچ‌وقت از زندگی در ایران پشیمان نمی‌شوم. وقتی ما را به دادگاه فرهنگ و رسانه بردند، همین آقای منصوری که در یوگسلاوی آن اتفاق برایش افتاد از ما بازجویی می‌کرد. مدام به من می‌گفت اعتراف کن و وکیل من هم می‌گفت اعتراف نکن. می‌گفت اعتراف کن این کار را انجام داده‌ای ولی پشیمان هستی. من می‌گفتم آقا این شعر که چنین مضمونی دارد، نظر ما این نیست، حالا اگر اتفاقی افتاده ما عذرخواهی می‌کنیم. یادم می‌آید تابستان بود و ماه رمضان. تا ظهر در این راهروهایی که صندلی نداشت راه می‌رفتیم. می‌گفت برو فردا بیا. پیاده از میدان ارگ تا پارک شهر می‌رفتم، بعد جوراب‌هایم را درمی‌آوردم و پایم را در جوی آب روان می‌گذاشتم و با خودم فکر می‌کردم که کجا بروم و چه کار کنم؟
آن زمان هنوز طالبان به افغانستان نیامده بود. تصمیم گرفتم به افغانستان یا تاجیکستان بروم. یعنی اگر فشار زیادی بیاورند به آنجا بروم. خارج از حوزه تمدنی نمی‌توانم باشم. من می‌فهمم که آقای بیضایی چه رنجی می‌برد. چون آدم آنجا نیست. خیلی سخت است. غرب هیچ جذابیت شغلی و مالی و کاری برای من ندارد و هرگز نداشته است. چندماه پیش کار خیلی خوبی را به ما پیشنهاد کردند و من به سرعت جواب رد دادم. برای اینکه اصلا درباره آن فکر نمی‌کنم که بخواهم درباره آن تصمیم بگیرم. تصمیم از قبل گرفته شده است. هرکسی هرکجا که هست باید برای ایران کار کند. یکی فیلمش را بسازد و معلم درسش را بدهد. هرکسی هرکجا که هست باید برای ایران کار کند و سر بر این خاک بگذارد و برود. هیچ راه دیگری نیست و ایران هنوز خیلی کار دارد. به عمر ما قد نمی‌دهد و خیلی باید کار کرد. اگر دوباره به دنیا می‌آمدم حتما معلم مدرسه می‌شدم. همه‌چیز در کودکی شکل می‌گیرد. اگر می‌خواهی یک انسان شریف به جامعه تحویل دهی، زمینه آن در همان کودکی است. اگر می‌خواهی ایران‌دوست تربیت کنی، اگر می‌خواهی جنایتکار تربیت کنی، باز در همان کودکی این کار صورت می‌گیرد. بنابراین همه‌چیز آنجا شکل می‌گیرد.

آقای دهباشی، شما با مرحوم آقای شهریار عدل کی آشنا شدید؟
یکی از شریف‌ترین انسان‌هایی که من در زندگی خودم دیدم ایشان هستند. اینجا هم عکس او هست. داغ او هنوز داغ امروز من است. او برای 90 سالگی خودش هم برای کارکردن پروژه داشت. ساختمانی قدیمی داشت که میز کارش از دم آن حیاط تا اینجا بود. روی میز کار او کارهایی برای 10 سال بعد بود. مثلا باقالی‌قاتق مال خانواده اینها است. به او می‌گفتم درباره چیزی مقاله بنویس، می‌گفت این را در 88 سالگی می‌نویسم. خدماتی که او به ایران کرده را آدم‌ها هنوز نمی‌دانند. تمام این ثبت‌ها را او به نام ایران کرده است. یک بار آقای شایگان گفت شهریار تو چگونه با اینها کار می‌کنی؟ گفت داریوش من از اینها پول و نام نمی‌خواهم، آماده می‌کنم، بعد به آقای حسن حبیبی می‌گویم فردا برو تلویزیون بگو. آقای مشایی فلان‌جا ثبتش تمام شده است. فردا یونسکو اعلام می‌کند، شما هم خواستید پروپاگاندا انجام بدهید. برای ایران کار می‌کرد و بسیاری از مواقع از خودش هزینه می‌کرد. جالب است این آدم که بسیار آدم خردمندی بود، پاشنه‌آشیلی داشت که آن نرسیدن به خودش بود. به افغانستان رفت و برگشت. اینجا حالش خوب نبود و به پاریس رفت. جدی نگرفت.
من هنوز هم وقتی از خیابان حقوقی رد می‌شوم، از لای در ماشین ایشان را نگاه می‌کنم.
می‌گفت قاچاقی‌ها توی خیابان خیلی این‌ را می‌خواهند. با این ماشین می‌شود داخل کوه و کمر رفت و قاچاقی‌ها دنبال لندرور هستند. پسر من را خیلی دوست داشت. پسر من کم گریه می‌کند اما در سوگ 3 نفر گریه کرد؛ ایرج افشار، شایگان و شهریار. این عکس کودکی شهاب و شهریار است.
آقای دهباشی، شما با آقای دکتر موحد کی آشنا شدید؟
ما کارهای آقای دکتر موحد را می‌خواندیم و ایشان هم یک آدم استثنایی بود. یعنی ایران مثل جنگل یک درخت پیر کهنسال که جوانه می‌زند. دکتر موحد استثنا بود. او را با کسی نمی‌توان مقایسه کرد. من همیشه به او می‌گویم شما مجموعه‌ای از کسروی، غرانی، ستارخان و تمام بزرگان آذربایجان هستید. اینها به‌علاوه تمام لیاقت‌ها در وجود شما هستند. من نگران بودم نتوانم شماره مربوط به ایشان را دربیاورم. مانند وزنه‌برداری که وزنه را بالای سر می‌برد و می‌ترسد که نتواند آن را پایین بگذارد، در اینجا وزنه را پرت می‌کند و می‌رود. فکر نمی‌کردم به‌خاطر مشکلاتی مثل چاپخانه، بتوانیم برسیم. دکتر موحد هم می‌گفت برای بعد عید بگذار. وقتی درآمد و به او خبر دادم باور نمی‌کرد و می‌گفت چه‌جوری این کار را کردی. گفتم از کرامات خود شما بود. چون من معتقد هستم که آقای دکتر موحد دارای کرامات است. منتها عمیقا آن را کتمان می‌کند و عمیقا حاضر نیست وارد این وادی‌ها بشود. دیگرانی که یک سر سوزن از عرفان بهره نبرده‌اند برای خود دکان و دستگاه می‌کنند.

با آقای شاهرخ مسکوب چه زمانی آشنا شدید؟
با او سوابق زیادی داشتم. آدم هیکل‌مندی بود ولی با کوچک‌ترین چیزی به گریه می‌افتاد و این بدن می‌لرزید و من فکر می‌کنم که اگر خاطرات آقای مسکوب «روزها در راه» به زبان انگلیسی نوشته شده بود، چیزی از کافکا و دیگران کم نداشت. چشمان‌تان را ببندید و در ذهن مقایسه کنید. هنر ایشان این بود که به فارسی نوشت. چطور ممکن است کسی از لندن به نمایشگاه نقاشی سزان برای دیدن نقاشی برود.

آقای دهباشی، چرا به ما پیشنهاد دادید که درباره آقای خلیل ملکی کار کنیم؟ چه اهمیتی دارد؟
جریان‌های چپ در ایران با شعارهای بسیار بزرگ انسانی و امیدبخش آغاز کردند. اصلا در جهان این‌گونه بود. آدم‌هایی مثل آندره ژید وسیلونه همه‌شان دنبال این بودند. بعد رفتند و دیدند که خبری نیست. آل‌احمد می‌گوید: «تا پشت درهای کمیته مرکزی رفتم اما دیدم که به روسی حرف می‌زنند. بازوبند حزبی‌ام را ول کردم.» خلیل ملکی اولین روشنفکری بود که از اردوگاه کمونیسم جدا شد. بعد از او مارشال تیتو و جیلاس جدا شدند. شعور و آگاهی او بسیار بود و سال‌های سال زیر آماج حملات حزب توده بود، حتی کسانی که در اداره بازنشستگی بودند هنگامی که خانم ایشان برای دریافت حقوق بازنشستگی می‌رفت، او را اذیت می‌کردند. در زمان حیاتش هیچ‌چیز خوبی ندید. حتی قبر او را می‌شکستند با اینکه آدمی بود که جنبه الحادی نداشت. ولی توده‌ای‌ها او را آزار می‌دادند. ایشان مبارزه‌ای را از درون حزب توده آغاز کرد و انشعاب شد و به گروه انشعابی حزب توده معروف شدند و جریان نیروی سوم را درست کرد که به‌هر‌حال اندیشه‌های بازی داشتند. ایشان بسیار مظلوم بود و مظلوم مرد و بعد از مرگش هم مظلوم بود. او چهره‌ای است که باید در تاریخ معاصر ایران شناخته شود. سوسیالیستی که می‌تواند ملی باشد، او جزء جامعه سوسیالیست‌های اروپا بود.

در مورد بزرگ علوی هم برایمان بگویید.
با همسر دومش به ایران آمده بود. با آقای انجوی بیرون رفتیم. از او پرسید حالا این زنیکه بهت می‌رسه؟ گفت سید فحش نده که تمام فحش‌ها را بلد است. آقای بزرگ علوی دستگاه ضبط کوچکی داشت که خاطراتش را این‌گونه می‌نوشت. مثلا می‌گفت الان آمده‌ام به فرودگاه و آقای دهباشی سردبیر مجله کلک به دنبال من آمده است.
8_7 هزار صفحه از خاطراتش در دانشگاه هومبلت است که فقط می‌شود در حضور کتابدار بروی و آنها را نگاه کنی. همسرش اجازه نداد که کسی چیزی از آن را بردارد. او نیز از کسانی بود که توانست خود را با ادبیات و تدریس حفظ کند. زمانی که پیش او رفته بودیم به ما می‌گفت خوش به حال‌تان آقای دهباشی، ما اینجا باید از چندین کشور بگذریم تا به آفتاب برسیم. مثلا باید به جنوب ایتالیا برویم تا بتوانیم آبی بر بدن بزنیم. در حومه شهر جای کوچکی داشت که اسم آن را شمرون گذاشته بود. اتاقک کوچکی برای نشستن و باغچه کنار آن که شاید به اندازه همین جا بود. به ما می‌گفت که آقا برویم شمرون و عشقش این بود که به شمرون برویم. خیلی دلش می‌خواست که در ایران بمیرد و دفن شود. یک بار به او گفتم آقای علوی این همه شما خوب مانده‌اید. می‌گفت علتش این است که پدرم من را از کودکی به آلمان فرستاد و آلمانی‌ها دوش آب سرد می‌گرفتند. بعدا که خودم به آلمان رفتم، دیدم اتاق خواب‌ها سرد است و همین سرد بودن کمک می‌کند. پدرش در آنجا خودکشی کرد و از نظر روحی صدمه دید، یک برادرش هم مرتضی با استالین رفت و استالین جزء تصفیه‌ها او را کشت.

آقای دهباشی، شما مرحوم آقای جمال‌زاده را هم دیده‌اید، چطور بود؟
ما با ایشان سر کمیته ملی‌یون مکاتبه داشتیم. سوالاتی می‌پرسیدم و او جواب می‌داد. یک بار نوشت که من آفتاب لب بام هستم، به اینجا بیا تا شما را ببینم. آن زمان نودوخرده‌ای سال سن داشت. به او گفتم اینجا جنگ است و ارز نیست. بالاخره سفری پیش آمد و مرا به چند کشور دعوت کردند. از آقای هاشمی‌زاده پرسیدم از وین تا ژنو چقدر راه است؟ گفت می‌توانی راحت به آنجا بروی. وقتی مرا دید با تعجب گفت تو خودت هستی؟ پاسپورتت را ببینم! تو که خیلی جوان هستی! پاسپورتم را نشان ایشان دادم. مدام با تعجب می‌پرسید که خودت هستی؟ من فکر می‌کردم که ۷۰ سال سن داری! دستم را گرفت و گفت دهباشی، هموطنان بسیار بی‌شرفی داریم. به او گفتم چه شده؟ استاد گفت دو جوان برای رساله‌شان به اینجا آمدند. من آنها را ناهار میهمان کردم، ولی آنها دو شمعدان نقره که تقی‌زاده در جنگ بین‌الملل اول به من داده بود را بردند. بعد به من گفت اینهایی را که من انتخاب کرده‌ام مانند دکتر شیخ‌الاسلامی، باستانی، افشار، چشمان‌شان دیگر خوب نمی‌بیند و کارهای خودشان را هم نمی‌توانند انجام دهند. شما بیا و نگذار کتاب‌های من روی زمین بماند. بعد از آن به اینجا آمدم و مجموعه آثار ایشان را راه انداختم. به من گفت که اخیرا خواب زیاد می‌بینم و خدا را خواب دیدم. چیزی نورانی بود، به دست و پایش افتادم و گفتم من هستم جمال‌زاده، بنده گناهکار تو. به من گفت نه، پاشو تو زیاد گناه نکرده‌ای! از من چه چیزی می‌خواهی؟ گفتم هیچ، خدایا فقط یک سوال دارم، خدایا تو قبل از آنکه زمان به وجود بیاید کجا بودی؟ گفت جمال‌زاده فضولی موقوف!
 
 
 


پربیننده ترین

آخرین اخبار


سایر اخبار مرتبط