شنبه 07 مهر 1403 - 22:53

کد خبر 503835

شنبه 12 خرداد 1403 - 18:45:00


مادری با طعم نسکافه


شهربانو/  می‌گویند هر آنچه از دل برآید بر دل می‌نشیند. با این حساب باید حرف‌های به ظاهر عاقلانه و حسابگرانه خیلی‌ها را کنار بگذاریم و باور کنیم مادری‌ای که از دل و قلب جاری می‌شود حتماً بر دل فرزندخوانده می‌نشیند. مثل همیشه تکرار می‌کنم که واژه فرزندخوانده را دوست ندارم. شاید بهتر باشد به جای واژه فرزندخوانده بگوییم فرزند خداخواسته.
یادم هست اولین روزی که فرزند خدا خواسته‌مان، رضا، پیش ما بود نمی‌توانست بگوید «مامان». روز مادر آن سال برای من خیلی باشکوه‌تر از سال‌های قبل بود چون مادر دو فرزند بودم. از چند روز قبل از روز مادر، مدام رضا را می‌بوسیدم و می‌گفتم: «پس تو کی می‌خوای به من بگی مامان؟» سال بعد در همان ایام، رضا می‌گفت «مامان» اما نمی‌توانست جمله بگوید. باز مدام او را بغل می‌کردم و می‌بوسیدم و می‌گفتم بگو: «مامان روزت مبارک». بالاخره سال سوم به آرزویم رسیدم و رضا با کلی تلاش و تکرار گفت: «مامان لوزت مبالک» حالا که نزدیک هشت سال از آمدنش به خانه‌مان می‌گذرد اگرچه به خاطر بیماری، تشنج‌ها و آسیب‌های مغزی‌اش می‌گویند سن عقلی او خیلی کمتر از سن شناسنامه‌ای‌اش است اما به خوبی احساس مادر و فرزندی را درک می‌کند و به تمام سیگنال‌های محبت مادرانه هم پاسخ می‌دهد.به خاطر اینکه احساس اعتماد به نفسش بالا برود و کم‌کم یاد بگیرد باید یکسری کارها را به تنهایی انجام دهد، با سوپر‌مارکت محل هماهنگ کردم هر وقت رضا به مغازه‌اش رفت کاغذش را بخواند و هر چه یادداشت کرده‌ام به او بدهد. همین که به مغازه می‌رود و کارت را به فروشنده می‌دهد و رمزش را می‌گوید حسابی ذوق‌زده می‌شود. اگر لیست خرید بیشتر از یک یا دو مورد باشد، مخصوصا چیزهایی که خیلی ربطی به یک پسربچه 9ساله ندارد، مثل رب یا ماکارونی و... قطعا فراموش می‌کند که برای خرید چه چیزی رفته است. برای همین همیشه با یک یادداشت به مغازه می‌رود.
چند روز پیش اصرار داشت که برای خودش شیر و کیک بخرد. کارتم را به او دادم و راهی مغازه شد. نیازی به یادداشت نبود. می‌دانستم نه شیر را فراموش می‌کند و نه کیک. همیشه به سمت در خانه که می‌رود او را به امیرالمؤمنین(ع) می‌سپارم و در دل می‌گویم یا امیرالمؤمنین(ع) فرزندم امانتی در دست تو است. بعد با خیال راحت منتظر برگشتنش می‌شوم. آن روز هم مثل همیشه رفت و برگشت. کارت را به من داد و یک نسکافه از داخل پلاستیک درآورد و گفت: «مامان به آقا گفتم یه نسکافه هم برای مامان بده. بخور مریض نشی» آن‌قدر ذوق کرده بودم که سر از پا نمی‌شناختم. با دست‌های کوچکش که هنوز هم کمی می‌لرزد گفت: «بیا مامان جون بخور« نسکافه را توی لیوان ریختم. او شیر و کیک خورد و من شیرین‌ترین و خوشمزه‌ترین نسکافه عمرم را جرعه جرعه و ذره ذره سر کشیدم. امسال روز مادر، رضا آن‌قدر عاقل و بزرگ شده که می‌داند مادرش چه چیزهایی را دوست دارد و با چه کارهایی خوش‌حال می‌شود. به نظرم این زیباترین احساس مادری و بزرگ‌ترین نعمت خداست.

نویسنده:  هما زارع خانی


پربیننده ترین


سایر اخبار مرتبط