سه‌شنبه 03 مهر 1403 - 02:53

کد خبر 553215

شنبه 23 تیر 1403 - 10:55:00


داستانک/ عروسی ناهید


آخرین خبر/وقتی پدر ناهید وارد آتلیه شد دلم هری ریخت پایین؛
امیدوار بودم هیچ‌وقت سراغ من نیاد...امّا
اومد و ازم خواست به عنوان تنها عکاسی که بهش اعتماد داره، عکاسی عروسی ناهید رو قبول کنم!
نه دل قبول کردن داشتم نه روی نه گفتن
من دوسال بود که تو این محل زندگی می‌کردم و برای تمام مردم این راسته احترام قائل بودم
از طرفی دلم می‌خواست برم و آخرین بار ناهیدو ببینم و بعدش...
به بعد ناهید فکر نمی‌کردم 
از همون روزی که کارمو تو این محله شروع کردم
به ناهید علاقه پیدا کردم
به لبخند لطیفش وقت گرفتن عکس سه در چار
به قاب صورت گندمی و خال روی گونه‌های تپلش
و به خانم بودن تمام عیارش؛
ولی من اونقد دست دست کردم که ناهید عقد کرد وُ
شکستم
در حسرت اینکه هیچ‌وقت بهش نگفتم چقدر واسم خواستنیه...


شب عروسی ناهید امّا...
وقتی تو اون لباس سفید، از همیشه زیباتر شده بود و من داشتم جون می‌کندم و آخرین عکسا رو می‌گرفتم
ناهید آروم نزدیک شد و در حالی که به دوربینم زل زده بود،
آهسته گفت:
تمام لبخندهایی که امشب جلوی این دوربین زدم
مرگ تدریجی ناهیدی بود که یک روز عاشق عکاس محله شد و فکر می‌کرد این احساس دو طرفه‌ست...
با بُهت چشم دوختم به دهن ناهید و جملاتی که مث احساس من دیر شده بود...
حرفاشو زد و از داماد خواست که آتلیه رو ترک کنن و بیشتر ازین حوصله‌ی عکس گرفتن نداره...
ناهید رفت و من هم شبانه اون محل و آتلیه رو ترک کردم و تنها چیزی که با خودم بردم
لبخند ناهید و حسرت نداشتنش بود...

 نسرین قنواتی


پربیننده ترین


سایر اخبار مرتبط