سه‌شنبه 22 آبان 1403 - 05:33

کد خبر 557334

چهارشنبه 27 تیر 1403 - 10:15:00


چرا ابن‌زیاد عمرسعد را خانه‌نشین کرد؟


مهر/عبیدالله گفت: تو را راهی نیست جز اینکه آن نامه را به دست من رسانی. عمر گفت: به خدا آن دست‌خط را نگه داشته‌ام تا در مدینه به پیرزنان قریش نشان دهم تا عذر مرا بدانند.

 «یک شب و روز عاشورا» نوشته آیت‌الله میرزا خلیل کمره‌ای به‌عنوان یکی از کتاب‌های عاشورایی بازار نشر، سال ۱۳۹۹ در ۳۹۰ صفحه توسط انتشارات دارالعرفان منتشر شد. مطالب این‌کتاب در ۲ بخش اصلی تدوین شده‌اند که عبارت‌اند از: «یک‌شب و روز عاشورا» و «نبرد و خون».

کتاب پیش‌رو مانند دیگر نوشته‌های آیت‌الله کمره‌ای، تلفیق تاریخ و تحلیل است و مخاطبی که آن را به دست می‌گیرد، در بخش اول با عناوینی روبرو می‌شود که درباره تاریخ عاشورا و قیام امام حسین (ع) هستند. این‌عناوین از این‌قرارند: دو لشکر و فکر شب، نص سخن، شب جنگجویان و بیداری رقیب، سپردن امانت، سپیده تاریک و روشن و نماز، قیام به دفاع، در کسوت محمد(ص)، نامه تحمیل بیعت، نص خطابهٔ سومین و نگاه حضرت به پشت سر عمرسعد و ...

نگاهی به حر بن‌یزید ریاحی، سردار لشکر دشمن، خطر و نخستین حملهٔ عمومی، فعالیت یکه‌سواران اصحاب، نماز خوف، دشمن سواره و او پیاده هم از عناوینی هستند که در دومین‌بخش کتاب آمده‌اند.

«یک شب و روز عاشورا» فرازی دارد که درباره سرنوشت و پایان کار دوتن از سران جبهه دشمن و عاملان اصلی شهادت امام حسین (ع) و اصحابش است.

در ادامه این‌فراز از کتاب مورد اشاره را در قالب «» مرور می‌کنیم؛

سرنوشت ابن سعد و ابن زیاد

ابن‌زیاد از او آزرده بود و نمی‌خواست به او فرمان ولایت دهد تا مردم ندانند که میان آن دو پیوندی است. به بهانه‌های گوناگون او را خانه‌نشین کرد. جز او دیگر فرماندهان جنگ عاشورا را خانه‌نشین کرد تا مبادا ننگ قتل فرزند رسول خدا آشکارتر شوددر تواریخ آمده است: «ابن سعد که از کربلا برگشت، عبیدالله برای آنکه سندی راجع به کشتن امام (ع) در دست او نداشته باشد، او را خواست و گفت: نامه‌ای که راجع به کشتن حسین (ع) نزد توست، باز ده! گفت: نابود شده است. گفت: چنین نیست به خدا. باید که آن را بیابی و در دست من گذاری. عمر گفت: تو را به آن نامه چه نیازی است؟ آیا تو نبودی که مرا به آن امر، ماموریت دادی و من نیز همان کردم که تو فرمان دادی؟‌ اینک به نوشته‌ای که گم شده است، چه حاجت است؟ عبیدالله گفت: تو را راهی نیست جز اینکه آن نامه را به دست من رسانی. عمر گفت: به خدا آن دست‌خط را نگه داشته‌ام تا در مدینه به پیرزنان قریش نشان دهم تا عذر مرا بدانند. به خدا سوگند من درباره کشتن حسین (ع) تو را نصیحت کردم و تو دست برنداشتی. آنقدر تو را اصرار کردم که اگر پدرم، سعد وقاص را این‌گونه از کاری نهی کرده بودم، حق پدری او را ادا کرده بودم. عثمان بن زیاد، برادر عبیدالله در آن مجلس بود. روی به برادر کرد و گفت: راست می‌گوید، من از قلب و دل می‌خواستم که تا بامداد رستاخیز، دست اولاد زیاد به خون حسین (ع) آلوده نمی‌شد. عبیدالله این‌سخنان را می‌شنید و دم برنمی‌آورد.»

«مرجانه مادرش گفت: ای پلیدک! پسر رسول خدا (ص) را کشتی! به خدا هرگز بوی بهشت را نخواهی شنید. عمر سعد برخاست و بیرون آمد. عازم خانه بود و در راه به خود می‌گفت: وای بر من و بر آنچه کردم. هیچ‌کس چون من مباد، پیوندم را با فرزند پیغمبر (ص) بریدم، و پاس قرابت و خویشاوندی او را نگاه نداشتم. خدا را عصیان کردم و فرمان عبیدالله ستمگر، فرزند فاجر را گردن نهادم. ابن‌زیاد از او آزرده بود و نمی‌خواست به او فرمان ولایت دهد تا مردم ندانند که میان آن دو پیوندی است. به بهانه‌های گوناگون او را خانه‌نشین کرد. جز او دیگر فرماندهان جنگ عاشورا را خانه‌نشین کرد تا مبادا ننگ قتل فرزند رسول خدا آشکارتر شود.»

عمر سعد در زندگی اجتماعی هر وقت وارد محفلی می‌شد، مردم برمی‌خاستند و او را تنها می‌گذاشتند. هر وقت در مسجد می‌نشست، مردم از گرد او پراکنده می‌شدند. نفرت و بیزاری مردم، به جایی رسید که در کوچه‌های شهر، انگشت‌نمای کودکان شد. مردم، او را با انگشت به یکدیگر نشان می‌دادند و می‌گفتند: این‌مردک، کشنده حسین (ع) است. کهان و مهان او را دشنام می‌دادند تا کار به جایی رسید که دیگر مجال آمد و شد برای او نماند. خانه‌نشین شد و درها را به روی خود بست و با اینکه از تابعین بود، اهل سنت و جماعت، روایت او را متروک داشتند.

به سال شصت و چهار که یزید مرد و پسرش معاویه ثانی از خلافت کناره گرفت، عبیدالله زیاد در بصره صلاح خود را در این دید که از یزید تبری کند. حتی یزید را سبّ کرد و از مردم بصره خواست که تا اوضاع شام و حجاز و عراق، آرام نگرفته است، با او بیعت کنند. اعیان بصره هم با او بیعت کردند؛ ولی سرانجام بر او شوریدند. مسعود بن عمرو تمیمی به حمایت از عبیدالله به مسجد رفت و بر منبر خطابه خواند. مردم بر سر او ریختند و او را کشتند. ابن‌زیاد هم گریخت و پنهان شد. سپس شبانه به شام رفت.

از اثر انقلاب آتشین زنانه، مردان آل همدان تحریک شده، با شمشیرهای آخته به مسجد آمدند و حلقه‌وار دور منبر را گرفتند و زنان در میان و مردان در پیرامون آنها. سپس به یاد آن‌روز پرسوز، سوگواری را از سر گرفتند. گریه و ندبه آنها موجب گشت که دیگر کسی نام ابن‌سعد را بر زبان نیاورد. دوباره این‌سعد به حبس خانگی چندین ساله خود برگشتدر روزهایی که مردم بصره با او بیعت کرده بودند، نامه‌ای به کوفه نوشت به عمرو بن حریث، نایب الحکومه کوفه، تا از مردم کوفه برای او بیعت بگیرد. فرستادگان ابن زیاد به کوفه آمدند و اشراف را احضار کرده، به آنها پیشنهاد کردند که با عبیدالله بیعت کنند. یزید بن رویم شیبانی که در روز عاشورا پیرامون عمر سعد بود، صلاح خود را در این دانست که برخیزد و با او مخالفت کند. کوفیان اقدام وی را پسندیدند و او را عزیز داشتند. یزید بن رویم گفت: ستایش خدای را که ما را از دست پسر سمیه راحت کرد. آیا ما با او بیعت کنیم؟ هرگز! نه بیعت و نه هیچگونه احترامی برای او نیست. ما نیازی به بنی‌امیه نداریم و نیازی هم به امر و فرمانفرمایی زاده مرجانه نیست. مستحق بیعت فقط اهل حجاز و مکه‌اند که پیرامون حجرالاسودند. کوفه منقلب شد و نماینده ابن‌زیاد را معزول کردند و گفتگو در انتخاب امیر موقت آغاز شد. سرانجام دحروجه الجعل را حاکم موقت کردند. برخی نیز پیشنهاد کردند که عمر سعد را انتخاب کنند و موقتا امارت کوفه را به او واگذارند تا تکلیف معلوم شود. پاره‌ای هم این‌پیشنهاد را پذیرفتند، ولی زن‌های آل همدان و ربیعه و کهلان و نخع، که هنوز عزادار کربلا بودند، شور و شیون آغاز نهادند، شورش کردند، بی‌پروا به مسجد جامع ریختند و فریاد و صیحه بلند کردند که مگر عمر سعد را کشتن پسر پیغمبر (ص) بس نیست؟

از اثر انقلاب آتشین زنانه، مردان آل همدان تحریک شده، با شمشیرهای آخته به مسجد آمدند و حلقه‌وار دور منبر را گرفتند و زنان در میان و مردان در پیرامون آنها. سپس به یاد آن‌روز پرسوز، سوگواری را از سر گرفتند. گریه و ندبه آنها موجب گشت که دیگر کسی نام ابن‌سعد را بر زبان نیاورد. دوباره این‌سعد به حبس خانگی چندین ساله خود برگشت. تا اینکه بالاخره به دست مختار و خونخواهان حسین (ع) گرفتار شد.

به هر روی، ابن زیاد نیز پس از مرگ یزید، اهل بصره و کوفه را به بیعت فراخواند ولی کوفیان دعوت او را نپذیرفتند و او را از شهر بیرون کردند. وی سپس از بیم انتقام، فراری شد و مدتی به شام رفت همزمان با نهضت توابین ماموریت یافت توابین را سرکوب کند. در سال ۶۵ هجری با لشکری به جنگ سلیمان بن صرد رفت و در عین الورده با او درگیر شد. سرانجام در یکی از درگیری‌ها با سپاه مختار ابوعبید ثقفی در سال ۶۷ هجری خودش و جمعی از همراهانش کشته شدند و باقی سپاهیانش پراکنده گشتند. سر ابن زیاد را نزد مختار ابوعبید ثقفی بردند. مختار هم آن سر را نزد محمد حنفیه و سجاد فرزند حسین بن علی فرستاد.


پربیننده ترین


سایر اخبار مرتبط