جمعه 30 شهریور 1403 - 18:12

کد خبر 60122

پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1402 - 21:00:00


داستانک/"کدام جان؟" نوشته سروش صحت_قسمت اول


آخرین خبر/ عموی نود و یک ساله مادرم اوایل اسفند مرد و آن سال ما به احترام عمو عید نداشتیم. من شش سالم بود و عاشق مراسم عید و عیدی بودم و هیچ جوری نمی فهمیدم چرا به خاطر مردن کسی که چندسال مریض بود و مدت ها بود هیچ کس را نمی شناخت و با هیچکس حرف نمی زد، کل عید باید خراب شود.‌
‌ سال بعدش دوهفته مانده به عید دخترخاله مادرم تصادف کرد و مرد و دوباره همه سیاه پوشیدند و دوباره ما عید نداشتیم. داشتم از غصه دق می کردم، نگران سال بعد بودم، به خصوص که مادربزرگم پیر بود و من فکر می کردم در خانواده ما قرار است هرسال قبل از عید یک نفر بمیرد. به مادربزرگم گفتم "مانلی، می شه اگه خواستین بمیرین، قبل عید نمیرین؟"‌
‌مانلی گفت "قربونت برم، مرگ که دست من نیست، اگه به من باشه من هیچ وقت نمی خوام بمیرم" گفتم "ولی من می ترسم بمیرین، قبل عید هم بمیرین و دوباره عیدمون خراب بشه" مادربزرگم یک خودکار و کاغذ برداشت و شروع به نوشتن کرد؛ "اینجانب عذرا محمدی در کمال صحت و سلامت عقل از همه فرزندان، اقوام و خویشان نزدیکم درخواست می کنم که در مرگ من گریه و شیون و زاری نکنند. به خصوص اگر مرگ و رفتن من مصادف با ایام نوروز شد، عید را بر خودتان حرام نکنید که شادی واقعی من در گروی شادی شماست. من خوب و خوش زندگی کردم و با تمام اشتیاقی که به زندگی داشتم بدون ترس و نگرانی می روم"‌
مادربزرگم گفت "من این کاغذ را می دم به بابات که تو خیالت راحت باشه، یه نامه هم برای تو می نویسم که حالا حالاها بازش نکن، بذار وقتی بزرگ شدی بخون" و دو روز بعدش یک پاکت دربسته به من داد. روی پاکت نوشته شده بود "برای نوه عزیزتر از جانم (کدام جان؟)" نفهمیدم منظورش از این پرانتز چه بود، پاکت را انداختم لابه لای اسباب بازی هایم و خیلی زود فراموشش کردم. به خصوص که مادربزرگم آن سال نمرد، سال بعدش هم نمرد و هفت هشت سال بعد مرد و عجب آن که دوباره نزدیک به عید.‌ در مراسم عزاداری.....‌

ادامه دارد...‌

‌برگرفته از sehat_story


پربیننده ترین


سایر اخبار مرتبط