جمعه 20 اردیبهشت 1404 - 19:35

کد خبر 66510

سه‌شنبه 02 خرداد 1402 - 19:25:00


شرافت ماندگار «گلبرگ مغرور»


آرمان امروز/متن پیش رو در آرمان امروز منتشر شده و انتشارش در آخرین خبر به معنای تایید آن نیست

 رها معیری| اسفندیار رحیم مشایی برای عیادت اسطوره به خانه او رفته بود. احمدی نژاد، رئیس جمهور وقت، به معاونش (مشایی) پولی داده بود که در سخت ترین روزهای بیماری، به او کمک کنند اما اسطوره حاضر به گرفتن این پول نشد. در حالی که مخارج درمان و داروی کنترل سرطان بسیار سنگین بود اما سرمربی پیشین استقلال و کاپیتان تیم ملی، حاضر نشد زیر بار دین دولتی‌ها برود. مردی که برای تراشیدن ریش و سیبیل در دهه ۷۰ و ۸۰ نتوانست مربی تیم ملی، با وجود همه شایستگی اش باشد. خیلی زود و با یک قانون (صرفا برای او تعیین شده بود) از دروازه تیم ملی و سپس استقلال کنار گذاشته شد و یک عمر تاوان، شرافت و عدم وابستگی اش را داد.  ما در مورد یک نفر صحبت می کنیم که خالق «افسانه ناصر حجازی» است.

با این حال حقیقتا آدم‌ها با «عنوان‌های‌شان» در یادها نمی‌مانند؛ از قرن بیستم تا به امروز هزاران هزار چهره مشهور کوچک و بزرگ بر پهنای گیتی زیسته‌اند که از نوبل‌های ارزشمند تا مدال‌های المپیک و حتی ژول ریمه را برده‌اند اما امروز جز یک سنگ قبر و یادبودی حقیر در موزه‌ آی مربوط و یک صفحه ویکی‌پدیای درهم و برهم چیزی از آنها نمانده است، تمام و فراموش شده‌اند. ناصر حجازی هم می‌توانست یکی از آنها باشد؛ عضو اصلی تیم‌ قهرمان دو دوره جام ملت‌های آسیا و جام باشگاه‌های آسیا و دارنده ده‌ها جام و نشان «طلا»، «برتر» و «بهترین» می‌توانست با عنوان‌هایش دفن شود و هر زمانی هم که کسی یادی از او کرد، سراغی از «دومین دروازه‌بان برتر قرن آسیا» را گیرد اما حجازی نمی‌خواست یکی باشد مثل همه، نمی‌خواست مردی باشد اسیر شهرت و محبوبه دست‌مالی‌شده‌یی شود در سفره قدرت؛ می‌خواست یک داستان بسراید، داستان خودش را که وقتی رفت هم همه از داستان «ناصر حجازی» بگویند، از داستانی که بیت آخرش را درست روی سنگ قبرش نوشته‌اند؛ «من آن گلبرگ مغرورم که می‌میرم ز بی‌آبی / ولی با ذلت و خاری پی شبنم نمی‌گردم» و آغازش آن جایی بود که پسر خوش‌تیپ و بلندقد دهه ۵۰، وقت بازگشت با کاروان تیم ملی ایران از کره‌‌شمالی، پیش چشم بهت‌زده خیلی‌ها ایستاد و پاسخ توهین تیمسار شاهنشاهی را در دلش زمزمه نکرد، فریاد کشید تا همه بشنوند.

انگار همان جا ناصر حجازی با آن جذبه گیرای بی‌مانندش متولد شد و در تمام سال‌های بعدی هم ناصر حجازی ماند حتی زمانی که رنگ زمانه تغییر کرد و همه پوستین‌ها وارونه شد، او به رنگ خودش ماند، مکافات به جان خرید اما حجازی ماند؛ توهین، تحقیر و اخراج از تیم ملی که به همین جا هم ختم نشد، به تبعید خودخواسته رفت تا خودش را نفروشد و به داستانش جلا دهد؛ «روزهای اول در هند و بعد بنگلادش، فقط می‌توانستم روزی یک وعده شکمم را سیر کنم آن‌هم نه با غذای خوب و مقوی بلکه با نان یا موز که ارزان بود. این سختی‌ها را به جان خریدم تا از اصولم برنگردم، تا جلوی کسی تعظیم نکنم، تا دست کسی را نبوسم، تا مردانگی‌ام را به حراج نگذارم، تا خداوند را ناراحت نکنم، تا آدم باشرافت و باعزتی باشم».

شرافت داشتن هرگز بی‌تاوان نیست و حجازی این را می‌دانست؛ برای همه روی نیمکت تیم محبوبش جا بود جز او، تیم ملی ایران در این سال‌ها به هر رنگ‌عوض‌کرده‌یی رسید جز شماره یک تاریخش، و فوتبال ایران برای هر کسی جایی داشت جز حجازی. ۳۰ سال کم عمری نیست، برای سه دهه همه نامهربانی‌ها، تمام نامرادی‌ها را تاب آورد تا خودش بماند، تا تصویر مردی که تسلیم زمانش نمی‌شود، بی‌خش و شبهه بماند، همان مردی که در آخرین دیدار تلویزیونی‌اش با مردم، در بامداد ۱۲ اسفند ۸۹ و در اوج فسادهای بزرگ آن دوره، به کنایه گفت؛ «فقط می‌خواهم بپرسم که دیگر جاهای ما پاک است که توقع پاکی فوتبال را داشته باشیم؟» و یک ماه مانده به مرگش، صدای مردمش را به بلندی فریاد زد: «دولت می‌گوید چهل هزار تومان در ماه به مردم کمک می‌کنیم، مگر مردم گدا هستند؟ مردم ایران روی گنج خوابیده‌اند… چهل هزار تومان در ماه به مردم می‌دهند و بعد چند برابر آن را از جیب مردم برداشت می‌کنند و سپس ادعای خدمت به مردم دارند… با دیدن این شرایط نباید عصبانی شوم؟ نباید حرص بخورم و شرایط جسمانی‌ام مثل امروز شود.» غصه خورد، حرص خورد و سرطان در وجودش دوید و دوید… رفت اما جای عنوان‌هایش، داستانش را برای ما جا گذاشت و این روزها اگر از من بپرسید، می‌گویم که آدم‌ها با عنوان‌های‌شان دفن می‌شوند اما با شرافت‌شان در یادها می‌مانند.


پربیننده ترین


سایر اخبار مرتبط