جمعه 30 شهریور 1403 - 07:20

کد خبر 7113

چهارشنبه 09 فروردین 1402 - 21:00:00


داستانک/ "دونده‌" نوشته سروش صحت- قسمت آخر


آخرین خبر/ سال اول بعد از دیپلم کنکور قبول نشدم ولی خیلی کتاب خواندم.
پسر عموی مادر بیتا گفت: بیتا پرستاری تهران قبول شده. بعد گفت: بیچاره تو اگه دانشگاه نری که نمیشه، اون دانشجو هست تو چی؟ هیچی...‌
سال بعد شیمی کرمان قبول شدم و رفتم. شش سال کرمان بودم و وقتی برگشتم بیتا سه سال بود که ازدواج کرده بود.‌
‌خبر ازدواج بیتا را که شنیدم حس خاصی نداشتم نه ناراحت شدم نه خوشحال
حسم عجب بود.‌
‌بعدها بارها این حس عجب را تجربه کردم. حسی که مثل خلا است.‌‌

‌ نه... ، مثل این است که قلبت گیج می شود که بایستد یا تند بزند. نبض گیج می شود، حواس گیج می شود، واکنشها گیج می شوند، خودت گیج می شوی.‌
شنیدم که شوهر بیتا خیلی پولدار است. نمیدانم چرا خوشحال نشدم. دیگر عاشق بیتا نبودم ولی دلم نمی خواست شوهرش پولدار باشد و دلم نمی خواست همه چیز برایش عالی باشد. دلم میخواست فکر کند کاش من را از دست نداده بود و شاید به همین دلیل بود که وقتی بعدها فهمیدم بیتا و شوهرش اختلاف پیدا کرده اند واکنشی نشان ندادم اما ته ته ته دلم آنجا که هیچکس خبر نداشت خوشحال شدم.‌
چند سال بعد بیتا از شوهر پولدارش جدا شد حالا دیگر انگار با بیتا بی حساب شده بودم.‌
‌یک روز عصر وقتی تنهایی در کافه نشسته بودم و چای میخورم و توی موبایلم میچرخیدم صدای بیتا را شنیدم که گفت: سلام.‌
‌سرم را که بالا آوردم دیدم خود بیتاست که جلویم ایستاده است.‌
‌من خاطرات زیادی از ساختمان آلومینیوم دارم.‌..
بیتا گفت: حالتون چطوره؟‌
‌ فکر نمی‌کردم قلبم با دیدن بیتا تند بزند، اما زد.
فکر نمی‌کردم هیجان زده شوم، اما شده بودم.
گفتم: خوبم، ممنون، شما چطورین؟
بیتا گفت: میشه اینجا بشینم؟
گفتم: حتما‌
‌بیتا کنارم نشست‌.
‌بلاخره بیتا کنارم نشست...‌
‌ولی چه دیر...
‌شاید هم چه به موقع.‌‌
‌بیتا گفت: خوشحالم می بینمتون‌.
‌گفتم: منم‌، البته بیشتر گیجم یه حس عجبی دارم. بیتا گفت: عجیب یا عجب؟‌
‌گفتم: یه ذره عجیب ولی بیشتر عجب.
بیتا خندید و گفت: چقدر بزرگ شدید. نه کوهی ریخت، نه آتشفشانی شعله ور شد و نه دریایی طوفانی.‌
‌گفتم: ممنون، شما بزرگم کردید. اینو همینجوری گفتم ولی خیلی هم بیراهه نگفته بودم.
بیتا گفت: ببخشید. بعد گفت من خیلی عوض شدم. گفتم: منم
بیتا گفت: از دست من عصبانی هستید؟ گفتم: راستش ... و فکر کردم. خیلی فکر کردم‌....
‌گفتم: راستش ... و فکر کردم . خیلی فکر کرده بودم. بعد گفتم نه

من بخاطر بیتا صبح ها زود بیدار شده بودم هیجان را تجربه کرده بودم، فوتبال بازی کرده بودم، بسکتبال یاد گرفته بودم، کتاب خواندم، دانشگاه رفتم و زندگی کردم. مگر زندگی چیست؟

بیتا کمی نشست و حرف زد بعد خداحافظی کرد و رفت موقع رفتن گفت امیدوارم باز هم ببینمتون. گفتم: منم

گفت: میخواین شماره منو داشته باشین؟ کمی فکر کردم و گفتم نه. پرسید: چرا؟ 

گفتم: میترسم بهتون زنگ بزنم.

بیتا خندید و گفت هر جور راحتید و رفت. تا رفت پشیمون شدم و از کافه دویدم بیرون ولی بیتا رفته بود خیلی ناراحت شدم.فکر کردم کاش شماره اش را گرفته بودم. بعد فکر کردم بهتر که نگرفتم. بعد نشستم چای خوردم و بیرون را نگاه کردم تا غروب شد ، بعد شب شد و کافه بست.

من سوختن سینما آزادی را دیده ام...

قسمت قبل:

1402/01/08 - 21:00

برگرفته از sehat_story


پربیننده ترین


سایر اخبار مرتبط