سه‌شنبه 06 آذر 1403 - 01:52

کد خبر 712776

دوشنبه 05 آذر 1403 - 21:35:32


داستانک/ اسب باهوش


ایران شهر/  در زمان‌های قدیم حاکمی بود، روزی زن حاکم مرد و پسر کوچک او خیلی غصه دار شد. حاکم برای اینکه او را از تنهایی و ناراحتی در آورد، اسب کوچک و قشنگی برایش خرید. پسر کم کم با این اسب دوست شد و غم مرگ مادرش را از یاد برد. حاکم پس از اینکه خیالش از پسر راحت شد، زن گرفت. زن جدید حاکم در ظاهر با پسر خوب و مهربان بود ولی در باطن دشمن او بود. چند سالی گذشت. نامادری دنبال فرصتی می‌گشت تا پسر را از میان بردارد. روزی در غذای پسر سم ریخت. پسر از مکتبخانه که برگشت یک راست رفت سراغ اسبش و دید اسب ناراحت است. علت را پرسید. اسب گفت که نامادری در غذای او سم ریخته. پسر غذا را نخورد. این کار سه روز تکرار شد. نامادری فهمید که اسب به پسر خبر می‌دهد. پیش حکیم رفت و مقداری جواهر به او داد و گفت: «من خود را به مریضی می‌زنم. وقتی به بالینم آمدی، به حاکم بگو دوای درد این مریض جگر اسب است.» بعد به خانه برگشت و خود را به مریضی زد. حکیم همین را به حاکم گفت. حاکم تصمیم گرفت اسب پسر را بکشد و جگرش را به زن بدهد. اسب ماجرا را به پسر گفت. پسر گفت: «هر وقت خواستن تو را بکشند سه تا شیهه بکش. شیههٔ سوم من حاضر می‌شوم.» نامادری به ملا سپرده بود که پسر اجازه ندهد از مکتب بیرون بیاید. پسر در مکتب نشسته بود که شیههٔ اول را شنید. از ملا اجازه خواست که بیرون برود. ملا نداد. شیههٔ دوم اسب را شنید، اجازه خواست. ملا نداد. شیههٔ سوم، پسر یک مشت خاکستر در چشم ملا ریخت و فرار کرد. به خانه آمد و دید اسب را می‌خواهند بکشند. گفت: «حالا که می‌خواهید اسب را بکشید بگذارید یک بار دیگر سوار آن بشوم.» سوار اسب شد و به همراه اسب ناپدید شدند. پسر در سرزمین دیگری شاگرد یک شیرینی فروش شد. از آن‌جا به پدرش نامه نوشت و همهٔ ماجرا را تعریف کرد. حاکم وقتی ماجرا را فهمید نامادری را کشت و پسر و اسب را به نزد خود بازگرداند


پربیننده ترین


سایر اخبار مرتبط