دوشنبه 03 دی 1403 - 05:44

کد خبر 79035

شنبه 13 خرداد 1402 - 15:51:53


اینجا خانه ما، روزی که مادر خانه بیمار است!


فارس/ این، روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما!

نه فقط همه قاشق‌های دم‌دستی کثیف هستند، بلکه مخزن قاشق‌های مهمانی را هم پیدا کرده‌اند و تقریبا همه آنها را هم استفاده کرده و در جای جای آشپزخانه رها کرده‌اند. آخرین بار که همه این قاشق‌ها با هم استفاده شده بودند، مهمانی ولیمه تولد زهرا بوده. واقعا سه بچه و یک کامله مرد، چگونه توانسته‌اند از صبح تا غروب، برای این همه قاشق، کاربرد پیدا کنند؟! در حالت عادی، حدود چهار روز طول می‌کشد تا همه قاشق‌های دم‌دستی کثیف شوند. حماسه‌ای که امروز این پدر و فرزندان خلق کرده‌اند، جدا جای بررسی و تجربه‌نگاری دارد! «خدا رو شکر که شوهرم بچه‌ها رو خوب مدیریت می‌کنه!»
خدا رحم کرد و این بدن‌درد و سردرد، امروز به سراغم آمد که جمعه است و مقداد در خانه است. بچه‌ها را به او سپرده‌ام و خودم بیشتر اوقات امروز را در اتاق دراز کشیده‌ام و متوجه حضور عضلات جدیدی در بدنم شده‌ام که می‌توانند درد داشته باشند. در مسیری که از اتاق به آشپزخانه آمده‌ام تا قرص مسکن بخورم، با صحنه‌های درخشان مختلفی روبرو شده‌ام. خوشبختانه قاشق‌ها در محدوده آشپزخانه متمرکز هستند و تنها اندکی از مرز آشپزخانه تجاوز کرده‌اند. اما امان از لیوان‌ها! در جای جای خانه، لیوان‌هایی در جنس‌ها و اندازه‌های مختلف، پخش زمین هستند و به خون سرخ، قهوه‌ای یا حتی بی‌رنگ خود غلتیده‌اند! اگر یک ناظر بی‌طرف بیرونی با این صحنه مواجه شود، خواهد گفت که بی‌تردید مجلس روضه‌ای در این مکان برقرار بوده و با شربت آلبالو، چای، شیر، دوغ و آب از همه حضار پذیرایی شده است! به جز این گزینه یا مجلس عروسی و عزا، به طریق دیگری امکان ندارد که این تعداد لیوان در این مدت کوتاه استفاده شده باشند و این طور بی‌نظم و ترتیب، در هر کجا نشسته باشند؛ زیر میز تلویزیون، گوشه مبل، روی هر گل قالی، در طبقات کتابخانه، جلوی آینه دستشویی، پیچیده در لابلای پتوهای بچه‌ها و ... . «خدا رو شکر که شوهرم بچه‌ها رو خوب مدیریت می‌کنه!»

 


بشقاب‌های هندوانه در جای جای خانه پراکنده هستند.

به جز قاشق و لیوان، یک عنصر پرتکرار دیگر هم در خانه دیده می‌شود. بشقاب‌هایی که کف شان قرمز رنگ است، هسته‌های هندوانه در آنها شناور هستند و یک چنگال میوه‌خوری هم در بشقاب یا شعاع نیم‌متری آن، به حال خود رها شده است.
معلوم است که هر نیم ساعت، یک نفر هوس هندوانه کرده است، مقداد یک بشقاب جدید برداشته و در آن برایش هندوانه آماده کرده، یک چنگال هم فروکرده در دل سرخ هندوانه و تحویل طفل هندوانه‌طلب داده است. «خدا رو شکر که شوهرم بچه‌ها رو خوب مدیریت می‌کنه!»
ظاهرا امروز از عرش ندایی آمده و فرمان «رُفِع‌القلم» درباره تعداد کارتون‌هایی که بچه‌ها مجازند ببینند، صادر شده است! قرار روزانه من با علی و سجاد، روزی پنج کارتون است. از روی لیست پخش شبکه کودک، کارتون‌های مدنظرشان را انتخاب می‌کنند و دیگر تا آخر شب، فقط همان‌ها را می‌بینند. اما امروز، مقداد و دوستان، جشنواره انیمیشن به راه انداخته‌اند و مرزهای قوانین را درهم شکسته‌اند. صدای «پوریای ولی»، «اسکندر»، «تیمور»، گزمه‌ها و یاران زورخانه، مدام از تلویزیون به گوش می‌رسد و «پهلوانان» سیمرغ بلورین جشنواره را به خود اختصاص داده است! گمان کنم شخصیت‌های پهلوانان هم در کثیف کردن این همه لیوان و قاشق، نقش داشته‌اند!


امروز در خانه ما جشنواره انیمیشن برقرار است!

 

روی صندلی آشپزخانه نشسته‌ام، قرص مسکن را قورت داده‌ام و خودم دارم شانه‌های دردناکم را ماساژ می‌دهم که با صدای تلپ ‌تلپ سرم را بالا می‌آورم. زهرا با لباسی که یقه‌اش تا ناف سرخ و آبدار است، چهار دست و پا به سمتم می‌آید. آنقدر ذوق و شوق دارد که بی‌توجه به موانع کف زمین، مستقیم به سمت هدفش که من باشم، روان است. از روی بشقاب‌های هندوانه رد می‌شود و دستش را به آب درونشان متبرک می‌کند، لیوان‌های نیم‌خورده مسیرش را سرنگون می‌کند و همین‌طور بولدوزری جلو می‌آید. آنچنان درد در تنم پیچیده که توان برخاستن و خنثی کردن مین‌های مسیرش را ندارم. خودش را به من می‌رساند. پاهایم را می‌گیرد و با قابلیت کوه‌پیمایی‌اش، خودش را به روی پایم می‌رساند. دست‌های سرخ چسبناکش را به صورتم می‌مالد و نقشی نو در صفحه روزگار خلق می‌کند! «بچه، تو چقدر خیسی!»

- مقداد جان! این بچه سرما می‌خوره، لباسشو عوض کن.
- نه بابا، نمی‌خواد. هوا گرمه، خودش خشک می‌شه!
«خدا رو شکر که شوهرم بچه‌ها رو خوب مدیریت می‌کنه!»

بلند می‌شوم به اتاق می‌روم و دوباره دراز می‌کشم. دکمه پخش اپلیکیشن کتاب صوتی را می‌زنم. از صبح که حال هیچ کاری را نداشتم و حتی نمی‌توانستم کتابی به دستم بگیرم، این کتاب صوتی را خریدم و ندیم بدن‌درد و تنهایی‌ام شده است. چند دقیقه‌ای که می‌گذرد، انگار مسکّن اثر کرده باشد، چشم‌هایم گرم می‌شود و دارد خوابم می‌برد.
- مامان! حالت بهتره؟
صدای علی است که به ملاقاتم آمده است.
- بهتر می‌شم پسرم.
- مامان! من گشنمه. کی شام می‌خوریم؟
دارم با خودم فکر می‌کنم چطوری این خبر را به او بدهم که برای شام، غذای آماده‌ای نداریم.
- آقا مقداد! بچه‌ها گرسنه هستن. شام چی میدی بهشون؟
- شام آماده‌ست. همین الان میارم.
«خدا رو شکر که شوهرم بچه‌ها رو خوب مدیریت می‌کنه!»
- شام‌تون چی هست؟
- بهترین غذا! نون و پنیر و هندونه!
- مقداد! اینقدر هندونه نده به این بچه‌ها. تا صبح دریا به راه می‌افته تو خونه‌ها.
- هیچ نگران نباش! هوا گرمه، بدنشون نیاز به آب داره، جذب میکنن، دریا نمی‌شه!
حرفی برای گفتن ندارم! امروز ریش و قیچی دست خودش است.
علی شامش را خورده و دوباره آمده سراغم.
- مامان! گوش کن برات الحمدلله بخونم تا حالت خوب بشه.
دست می‌گذارد روی سرم و شروع می‌کند سوره حمد را خواندن. هنوز خواندنش تمام نشده که سجاد هم از راه می‌رسد.
- مامان! منم برات صلبات می‌فرستم!
علی مثل همیشه از تقلیدکاری‌های سجاد حرصش درآمده و با لب و صورتش، ادای او را در می‌آورد.
مقداد درحالیکه زهرا را در بغل دارد، می‌آید دم اتاق.
- خانم سفارش بدم برات از رستوران سوپ بیارن؟
 لبخند می‌زنم. «خدا رو شکر که شوهرم همه چیز رو خوب مدیریت می‌کنه!»



پربیننده ترین


سایر اخبار مرتبط