پنج‌شنبه 18 بهمن 1403 - 01:26

کد خبر 798345

چهارشنبه 17 بهمن 1403 - 23:23:00


قسمت 17 سفرنامه مهاجرانی: جوانان عاشق خدمت در لبنان!


اعتماد/متن پیش رو در اعتماد منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست

سید عطاء‌الله مهاجرانی| به جوانی اشاره کردم که در روضه‌الشهدای بیروت او را دیدیم. تمام وجود و حضورش انگیزه خدمت بود. از اینکه نتوانسته بود جایی را بیابد پریشان می‌نمود. جوانانی که راه و چاه را بهتر می‌شناخته‌اند توانسته بودند در گروه‌هایی سازماندهی شوند و برای خدمت به مردم لبنان راه پسندیده‌ای بیابند. از جمله جوانانی که تقریبا همگی‌شان به سن فرزندان من بودند. بیمارستان شرق‌الاوسط را که سال‌های طولانی نزدیک به 20 سال متروکه و مخروبه افتاده بوده است.‌با ‌شبکه تخریب شده فاضلاب، مشکل سیم‌کشی برق، لوله‌های آب از هم گسسته و سرویس‌های دستشویی خراب و... جوانان، بیمارستان را تحویل گرفته بودند. خودشان در طبقه ۱۱ بودند. هر کدام پتویی داشتند در کنار دیوار انداخته یا تا زده بودند. خانواده‌های جنگزده و آواره لبنانی هم در اتاق‌هایی که نسبتا سامانی داشت، ساکن شده بودند. اولویت باخانواده‌هایی‌بود‌که‌بچه‌های‌کوچک داشتند.بیمارستان شرق‌الاوسط می‌تواند به عنوان نمونه شاخصی در شناخت روحیه جهادی و خدمت جوانان ایرانی به حساب آید. خوشبختانه با محبت بسیار ما را تحویل گرفتند. حلقه زدیم. قلیان‌شان هم قلقل می‌کرد. عطر چای هم فضا را که بیشتر نیمه تاریک و خاکستری بود فراگرفته بود. یک جعبه گز اصفهان همراهم بود. جعبه اول را به تیم تلویزیون میدان دادم. گز سوهان عسلی بود. تلفیق گز اصفهانی و سوهان‌قمی. تکه‌ها کوچک و خوشگوار. جواد موگویی گفت خاطراتم با سردار شهید حاج قاسم سلیمانی را روایت کنم! گفتم: « ماجرا از کتاب «حاج آخوند» آغاز شده است. به نظرم رفیق شفیق باوفایم سید محمود دعایی که هم در کسب اجازه انتشار کتاب از وزارت ارشاد سنگ‌تمام گذاشت؛ ‌اجازه نمی‌دادند! و هم از کتاب نسخه‌های متعددی می‌خرید و به دوستان و مسوولان هدیه می‌داد. حاج قاسم هم کتاب را پسندیده بود. تعداد قابل توجهی از کتاب معمولا در دفتر ایشان وجود داشت. به مناسبت‌ها هدیه می‌داد. شماره تلفن مرا هم خواسته بود. که از طریق مجید انصاری و سید محمود دعایی در اختیار ایشان قرار گرفته بود. بعد از ظهری به من زنگ زد! توگویی دوگوشم بر  آواز  اوست...
‌دوستی قدیمی، مجید انصاری هم‌دوره مجلس اول بودیم. زنگ زد و گفت؛ حامل پیام حاج قاسم سلیمانی هستم. کتاب حاج آخوند را پسندیده‌اند و به دوستان هدیه می دهند. من هم بسیار تشکر کردم از لطف و صفای ایشان.
مهر ٩٧ بیروت بودم. محرم بود و دل در زیارت زینبیه و ابن عربی  و جرج جرداق داشتم،  اگر می‌شد!
‌حکایت پیام حاج قاسم در ذهنم بود، به دوستی که اهلیت تمام داشت، گفتم کاش در این ماه محرم زینبیه می‌رفتیم. به لطف سردار سلیمانی سفر ما، که نامش را«سفر آسمانی» گذاشتم انجام شد، شبانه به زینبیه رفتیم و نماز صبح به مرقد ابن‌عربی و بعد به مرجع عیون به مرقد جورج جرداق در گورستان مسیحیان رفتیم. نتوانستیم وارد مرقد بشویم. من همان دیوار سفید سیمانی مرقد جورج جرداق را بوسیدم. در بیرون یک بار به خانه‌اش رفتم. ماجرای سرودن ترانه « هذه لیلتی» که آهنگش توسط محمد عبدالوهاب ساخته شده است و ‌ام‌کلثوم ترانه را خواند. شعر ترانه از جورج جرداق است. شیفته و شیدای  امام  علی علیه‌السلام  بود.
دو شبانه روز از شوق، ساعتی بیشتر نخوابیدم، فیلم به وقت شام را هم همان وقت در شام دیدم. آن پیام و سامان آن سفر،  برایم خاطره‌ای  معطر شد.
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود. رحمت و رضوان خداوند بر سردار رشید و شهید، قهرمان ملی ایران و اسلام. البته دیدم برخی از ما‌ بهتران گفته بودند. «مهاجرانی مساله‌دار است و نمی‌پسندند که هزینه سفر لبنان و سوریه مرا بر عهده بگیرند! حاج قاسم گفته بوده است؛ من خودم هزینه این سفر را می‌دهم. » گفتم انسان‌ها متفاوتند و هر کدام به اندازه و توان و قدر خویش نسبت‌شان با انقلاب تعریف می‌شود. من البته به سخنان سرد و یأس‌آور توجه نمی‌کنم. واقعیت آن چنان شفاف و بُرنده و بارز است که سخنان آن‌چنانی به روایت جلال‌الدین  محمد  بلخی: 


گفت ‌وگوهای جهان  را  آب برد
وقت  گفتن‌های  شاهنشاه  شد
شمس تبریزی چو آمد  در  میان
اهل  معنی  را  سخن  کوتاه  شد
 (غزل ۸۳۲) 


آن سفر زیارتی سوریه که با زیارت مرقد ابن‌عربی و نیز جورج جرداق کامل شد؛ از بهترین خاطرات سفر من در عمرم است. شاید در همان مقطع عمر نیازمند و تشنه چنان سفر زیارتی  آن هم در ماه  محرم  بودم.
جوانان عزیز در بیمارستان شرق‌الاوسط از طیف‌ها و گرایش‌های سیاسی مختلف بودند. مراقبت می‌کردم که سخنانم کسی را در آن حال و هوا آزار ندهد. بر قدر مشترک نیت‌های خالصانه تاکید می‌کردم. اشاره کردم ممکن است ما ادبیات یا لحن مختلفی داشته باشیم. اما در دلبستگی و تعهدمان به انقلاب اسلامی و نظام جمهوری اسلامی تردیدی نیست. بدیهی بود که به دلیل جوانی و احساسات گرم، جوانانی که به شکل متوسط سی تا چهل سال از من جوان‌تر بودند! با هیجان سخن می‌گفتند. این هیجان‌ها و حتی برافروختگی‌ها خواستنی و نشانه ایمان آنان بود. سال‌ها طول می‌کشد که جوانی در کنار «احساس گرم» به اهمیت و نقش‌آفرینی « عقل سرد» پی ببرد. یکی از جوانان بزرگ شده فرانسه بود. با احساسات گرم سخن می‌گفت. در مورد من‌هم مبالغه می‌کرد. وقت خداحافظی مهدی و مرا تا اتومبیل‌مان که در خیابان ساحلی پارک شده بود همراهی کرد. در میانه راه انگشتری به من هدیه داد. انگشتر درشت و طلایی بود. گفت این انگشتر طلا نیست. مطلا‌ست. نگین انگشتر هیچ بود! همان‌های دوچشم! به عنوان هدیه عزیزی انگشتر را دارم. در بیروت و در فضای بمباران‌ها؛ روایتی خیام وار از عمر و زندگی بود. «من جام جمم ولی چو بشکستم هیچ!» از بیمارستان شرق‌الاوسط به مجمع فرهنگی رفتیم.در آنجا هم جمعی از جوانان ایرانی برای خدمت و امداد مردم لبنان اردو زده بودند. در منتهای بساطت. کوله‌پشتی و پتویی و تمام توان صرف خدمت می‌شد. درخت خرمایی با خوشه‌های خرمای بسیار خوشرنگ قرمز - ارغوانی در محوطه بود. گفتم این خرما‌ها دریغ است که بر خاک بریزد و تلف شود. قرار شد. جوانان خرما را بچینند. یک بسته هم به من بدهند! نماز مغرب و عشاء را در مجمع خواندیم. به راهنمایی محمد که نقش مدیریت جوانان را داشت. فارغ‌التحصیل دانشگاه شریف بود. همسر لبنانی داشت. گفتند خانه‌اش همیشه مهمانسراست. به رستوران ترک رفتیم. من فتّوش سفارش دادم. سال‌هاست که شام از برنامه غذایی جمیله بانو و من حذف شده است. مهدی گفت برویم ارتفاعات کفرْ شیما، جایی که شبکه‌های خبری تلویزیونی حضور دارند. رفتیم. در محله مسیحی‌نشین تا به بالای ارتفاعات برسیم. راه را یکی دو‌بار گم کردیم. دوستی به دادمان رسید و رفتیم درست در قله کفر شیما. شبکه‌های تلویزیونی اروپایی و نیز ترکیه حضور پررنگ داشتند. تلویزیون ایران نبود. جوانی با ما سلام و علیک کرد و گفت از خبرگزاری تسنیم است. فیلمبرداران دوربین‌های مدرن را روی مناطق مختلف بیروت زوم کرده‌اند. تا رادیو اسراییل اعلام می‌کند فلان نقطه را خواهد زد. اینان گویی شبیه پلنگ یا ببر گرسنه‌ای هستند که شکارشان فرا می‌رسد. صدای انفجار و دودی که به آسمان می‌رود. ابراز رضایت تیم فیلمبرداری که به هنگام در پخش زنده شبکه خود از رقیبان واپس نمانده‌اند. شبکه‌ای خبر ویرانی و کشتار را زودتر و دقیق‌تر پخش کند؛ پیروز میدان است! عجیب بود شبکه الجزیره و میادین نیز حضور نداشتند. در ارتفاعات مشرف به اردوگاه صبرا و شتیلا، آریل شارون با همکاری قوات لبنانیه کشتار فجیع فلسطینی‌ها در صبرا و شتیلا را فرماندهی کرد. این پرسش در ذهنم همانند قلاب گیر کرده بود. قلابی که دهان ماهی را دوخته است و نمی‌تواند دم بزند. چرا در چهره این تیم‌های خبری که بمباران‌ها را روایت می‌کنند، کم و بیش حس رضایت وجود دارد! اینان از زندگی و مرگ مردم لبنان یا فلسطینی‌ها چه تصوری  دارند!؟


جوانان ایرانی آمده‌اند تا زندگی را روایت کنند. از رنج‌ها و آلام مردم لبنان بکاهند. تیم‌های خبری با دستمزدهای چشمگیر آمده‌اند تا راوی بمباران و مرگ باشند. در بین سطور گزارش‌های آنان گویی این مضمون مشاهده و تکرار می‌شود. با ارتش اسراییل نمی‌توان جنگید! فیلمبرداران که بر دوربین‌های خود خمیده بودند. لباس فرم رنگ سربی -  نیلی یا فولادی داشتند. شبیه جغد به نظرم می‌آمدند که راوی ویرانی هستند. یک تصویر کلی از بمباران می‌گیرند. تا مردم جهان ببینند اسراییل در بمباران چقدر دموکرات است. به ساکنان محله یا برج‌ها می‌گوید محله را تخلیه کنند. در فلسطین وغزه این شیوه را ندارند. با بمباران سنگین همه جا را ویران می‌کند. بیمارستان و مدرسه و مسجد  وکلیسا  بمباران  شده‌اند.


به هتل که می‌رسم. بخشی از خاطرات منیر شقیق را می‌خوانم. من جمر الی جمر! زین آتش نهفته که در سینه من است! مدت‌هاست چنین گرم خواندن کتابی پر و پیمان و غنی نشده‌ام. منیر شفیق جهانی از زندگی بسیار متنوع و اصیل و شریف خود را روایت کرده است. به نظرم رمان هم همین است. اگر نویسنده بتواند جهانی بیافریند که پیش از او وجود نداشته است. کارش باقی می‌ماند. جهان شاهنامه، جهان مثنوی، جهان خیام، جهان حافظ و جهان بیهقی. منیر شفیق جهان فلسطین را روایت می‌کند. یک وقتی اریک رولو به صلاح خلف (ابو ایاد) گفته بود: «تو اگر مجاهد نهضت فلسطین نمی‌شدی یکی از بهترین نمایشنامه‌نویسان یا رمان‌نویسان جهان بودی.» منیر شفیق هم همان حال و هوا را دارد. البته با زندگی که لایه‌های عمیق‌تری نسبت  به زندگی  ابوایاد  دارد.


پربیننده ترین


سایر اخبار مرتبط