شنبه 07 مهر 1403 - 14:55

کد خبر 84678

جمعه 19 خرداد 1402 - 19:00:00


داستانک/ "چرا یول براینر مریض شد؟" نوشته سروش صحت_ قسمت اول


آخرین خبر/ مادرم باحوصله برایم گفت که سیگار چه بلاهایی سر آدم می آورد، اینکه ریه را داغان می کند، باعث صدنوع سرطان می شود، نفس را کم می کند، جان آدم را می گیرد، اینکه دهان و تن و بدن و لباس سیگاری ها بوی سیگار می گیرد و اینکه آدم وابسته می شود. به نظرم وابستگی از همه بدتر بود. مادرم درست می گفت، هیچ اتفاقی بدون سیگار معنا پیدا نمی کرد. موقع غم سیگار می خواستم، موقع شادی هم سیگار می خواستم. وقتی خسته بودم سیگار می خواستم ، وقتی سرحال بودم باز هم سیگار می خواستم. وقتی به موضوعی فکر می کردم سیگار می خواستم و وقتی هیچ فکری به ذهنم نمی رسید هم سیگار می خواستم...‌
‌ مادرم کلی حرف زد و توضیح داد و آخر سر گفت: می شه بخاطر من سیگار نکشی؟
‌ به چشم هایش نگاه کردم و همان جا تصمیمم را گرفتم. به مادرم قول دادم که دیگر هیچ وقت سیگار نخواهم کشید و برای اینکه خیالش راحت باشد همان جا تمام سیگارهای باقیمانده در پاکت سیگارم را له کردم و بسته اش را مچاله کردم و در سطل انداختم و تمام.
آن شب خوابم نمی برد. می دانستم که شب سختی در انتظارم خواهد بود و خودم را آماده کرده بودم. عزمم جزم بود. کتابی باز کردم که بخوانم، اما کتاب خواندنم نمی آمد، خواستم فیلم ببینم اما فیلم دیدنم هم نمی آمد، هیچ کاری ام نمی آمد، مثل مرغ سرکنده بودم. بی قرار، بی قرار، بی قرار. باید کمی راه می رفتم، باید با خودم حرف می زدم و خودم را آرام می کردم. همیشه وقتی با مشکلی مواجه می شوم راه می روم، فکر می کنم، با خودم کلنجار می روم و بالاخره راه حلی پیدا می کنم. باید تحمل می کردم، باید این شب لعنتی را پشت سر می گذاشتم.
می دانستم که سه چهارروز اول سخت است و بعد آسان می شود و هفته اول که بگذرد آسان تر هم می شود و بعد هفته دوم آسان تر و یک ماه که بگذرد فقط گاهی چند لحظه ای آدم یاد سیگار می افتد و کافی است آن چندلحظه بگذرد . بعد از مدتی این یاد و یادآوری هم کمرنگ و کمرنگ تر خواهد شد.‌

لباس پوشیدم. به هال که آمدم دیدم مادرم نشسته است. شب ها دیر می خوابید. پرسید "کجا می ری؟" گفتم "می رم یه کمی قدم بزنم" پرسید: دل ات سیگار نمی خواد؟ گفتم: چرا، خیلی می خوام. گفت: نکشی ها. گفتم "معلومه که نمی کشم" در خیابان های خلوت شب قدم زدم و سعی کردم به هرچیزی جز سیگار فکر کنم ولی به هیچ چیزی جز سیگار فکر نکردم. یادم آمد دوستم که می خواست سیگار را ترک کند مدتی سیگار خاموش می کشید، می گفت از نظر روانی همین که سیگار را بین لب هایش می گذارد آرام می شود...‌

ادامه دارد...‌‌
برگرفته از sehst_story



پربیننده ترین


سایر اخبار مرتبط