سه‌شنبه 03 مهر 1403 - 04:52

کد خبر 141419

جمعه 06 مرداد 1402 - 21:00:00


قند پارسی/ حکایتی از کشف الاسرار


آخرین خبر/ روزی حضرت سلیمان با لشکریان خود بر مرکب باد می گذشت. کشاورزی را دید که با بیل کار می کند و هیچ به حشمت سلیمان و سپاه او نمی نگرد .سلیمان در شگفت شد و گفت :"ما از هر جا که گذشتیم کسی نبود که ما را و حشمت ما را نظاره نکند . و پیش خود گفت این مرد یا خیلی زیرک و دانا و عارف است یا بسیار نادان و جاهل ."
پس فرمان ایست داد. سلیمان فرود آمد و گفت :" ای جوانمرد جهانیان را شکوه و هیبت ما در دل است و از سیاست ما ترسند.چون ملک ما را ببینند در شگفت اندر شوند و تو هیچ بما ننگری و تعجب نکنی و این نوعی استخفاف و بی اعتنائی است که همی کنی ."
مرد گفت: "حاشا و کلا که چنان کنم، چگونه در مملکت تو استخفافی از دل کسی گذر کند. لیکن ای سلیمان من در نظاره جلال حق و قدرت او چنان غرق هستم که نیروی نظاره دیگران ندارم. ای سلیمان عمر من این یک نفس است که می گذرد اگر به نظاره خلق آنرا ضایع کنم آنگاه عمر من بر من تاوان بود."
سلیمان گفت :" اکنون از من حاجتی بخواه اگر حاجتی در دل داری؟" گفت :" آری حاجتی در دل دارم و مدتهاست که من در آرزوی آن حاجتم آن این است که مرا از دوزخ رها کنی."
سلیمان گفت :" این نه کار من است که کار آفریدگار عالم است."گفت:" پس تو هم چون من عاجزی و از عاجز حاجت خواستن به چه روی بود ؟"سلیمان دانست که مرد هوشیار و بیدار است. پس او را گفت: "مرا پندی ده".مرد گفت :" ای سلیمان در ولایت حاضر منگر بلکه در عاقبت بنگر .ای سلیمان چشم نگاه دار تا نبینی که هر چه چشم نبیند دل نخواهد و سخن باطل مشنو که باطل نور دل را ببرد ."

متن از کشف الاسرار


پربیننده ترین


سایر اخبار مرتبط