یک‌شنبه 01 مهر 1403 - 00:06

کد خبر 186009

شنبه 11 شهریور 1402 - 21:00:00


داستانک/ "تاکسی نوشت" نوشته سروش صحت


آخرین خبر/ رادیوی تاکسی روشن بود. گوینده خلاصه ای از اخبار جهان در هفته گذشته را می گفت... جهان چه هفته پرتنشی را پشت سر گذاشته بود. یادم آمد که هفته قبل هم پرتنش بود و هفته قبل تر هم همین طور... دلم نمی خواست اخبار را گوش کنم، دلم می خواست جایی باشم که نه ترافیک باشد، نه خبر، نه دوست، نه آشنا، نه بوق، نه سر و صدا. دیدم تاکسی وارد یک مسیر جنگلی شد.‌
 یک جنگل بکر با درخت های سر به فلک کشیده و پرنده هایی که سبکبالانه روی شاخه ها می خواندند. به راننده گفتم "آقا نگه دار" و از تاکسی پیاده شدم. این جا همان جایی بود که دنبالش می گشتم. باورم نمی شد. چند قدم آن طرف تر یک رودخانه بود. رفتم کنار رودخانه کفش و جورابم را درآوردم و پایم را توی آب سرد رودخانه فرو بردم. ماهی های قرمز دور پاهایم جمع شده بودند و مدام به پایم نوک می زدند. خنده ام گرفت و بلند بلند خندیدم.‌ صدای پرنده ها و رودخانه با هم قاطی شده بود و آب خنک و تازه  خستگی ام را از جانم بیرون برده بود که دیدم یک شیر به رودخانه نزدیک می شود. شیر من را که دید یک لحظه نگاهم کرد و بعد با چنان سرعتی به طرفم حمله کرد که فرصت نکردم کفشم را بپوشم و با همان پای برهنه روی سنگ ها و بوته ها شروع به دویدن کردم ...شیر هم دنبال من می دوید. پایم خونین و مالین شده بود اما از ترس جانم اینقدر تند می دویدم که باورم نمی شد انسانی بتواند اینطور بدود، شیر غران هم دنبالم می دوید... ‌
چند دقیقه بعد از کنار تاکسی ای که سوارش بودم رد شدم و جلو زدم، شیر هم رد شد و آمد... من جلو می دویدم، شیر دنبال من و تاکسی هم پشت سر ما می آمد...‌
‌‌

برگرفته از sehat_story


پربیننده ترین


سایر اخبار مرتبط