دوشنبه 02 مهر 1403 - 02:59

کد خبر 60456

پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1402 - 15:45:00


حکایت/ گم شدن زائری در بیابان


آخرین خبر/ «حماد بن حبیب کوفی» گفت: سالی برای انجام حج با عده‌ای بیرون شدیم همین‌که از جایگاهی به نام «زباله» کوچ کردیم بادی سهمگین و سیاه وزید، آن‌قدر شدید بود که قافله را زا هم متفرق ساخت.من در آن بیابان سرگردان ماندم تا خود را به زمینی که از آب و گیاه خالی بود رساندم.تاریکی شب مرا فراگرفت، از دور درختی به نظرم رسید، نزدیک آن رفتم، جوانی را دیدم با جامه‌های سفید که بوی مُشک از او می‌وزید، به طرف آن درخت آمد. با خود گفتم: این شخص یکی از اولیاء خدا باشد!
ترسیدم اگر مرا ببیند به جای دیگر برود، لذا خود را پوشیده داشتم. او آماده نماز شد و اول دعا کرد (یا مَنْ حاذَ کُلَّ شَی مَلَکُوتا…) آنگاه وارد نماز شد. من به آن مکان نزدیک شدم، چشمه‌ی آبی دیدم که از زمین می‌جوشید. وضو ساختم و پشت سرش به نماز ایستادم.در نماز چون به آیه‌ای می‌گذشت که در آن وعده یا وعید بود با ناله و آه، آن آیه را تکرار می‌کرد.شب روی به نهایت گذاشت، جوان از جای خود حرکت نمود و به راز و نیاز مشغول شد (یا مَنْ قَصدَهُ الضّالُونَ…)ترسیدم از نظرم غائب شود، نزدش رفتم و عرض کردم ترا سوگند می‌دهم به آن کسی که خستگی را از تو گرفته و لذت این تنهائی را در کامت قرار داده، بر من ترحّم نما که راه گم کرده‌ام و آرزو دارم به کردار تو موفق شوم.فرمود: «اگر از راستی بر خدا توکل می‌کردی گم نمی‌شدی، اینک از دنبالم بیا.» به کنار درخت رفت و دست مرا گرفت (و با طَیِ الْاَرْض) مرا به جائی آورد.
صبح طلوع کرده بود و فرمود: مژده باد ترا به این مکان که مکه است؛ و صدای حاجیان را می‌شنیدم!عرض کردم ترا سوگند می‌دهم به آن کسی که به او در قیامت امیدواری، بگو کیستی؟ فرمود: اکنون که سوگند دادی من علی بن الحسین (زین‌العابدین) هستم.

منبع: پند تاریخ، ج 5، ص 182 بحارالانوار، ج 11، ص 24


پربیننده ترین


سایر اخبار مرتبط