یک‌شنبه 01 مهر 1403 - 12:06

کد خبر 235191

شنبه 22 مهر 1402 - 10:00:00


داستانک/ "گاهی دست ما نیست" نوشته سروش صحت


آخرین خبر/ دو روز است که برادرم تب دارد و مریض است. وقتی مریض می شود خیلی کم حرف و مظلوم می شود. از بچگی همین طور بود. الان دو روز است که روی کاناپه جلوی تلویزیون افتاده و فقط به صفحه تلویزیون نگاه می کند و گاهی یک "آی" زیر لبی هم می گوید. پرسیدم "چیزی نمی خوای؟" برادرم گفت "نه... فقط کاش زودتر خوب بشم" گفتم "خوب می شی، سرماخوردگی که چیزی نیست" برادرم گفت "می دونی من خیلی دوستت دارم؟"‌
‌شاخ درآوردم، هیچ وقت این جوری با من حرف نزده بود. پرسیدم "چه ات شده؟... فقط یه سرماخوردگی ساده است" برادرم گفت "می دونم... ولی چون وقتی حال ام خوب بشه محاله بهت بگم که خیلی دوستت دارم، گفتم الان بذار گفته باشم" لبخندی زدم و پرسیدم "چرا وقتی حال ات خوبه محاله بهم بگی که دوستم داری؟" برادرم گفت "برای این که اون موقع اصلا یادم هم نیست که دوستت دارم" به برادرم نگاه کردم، گفت "بد کاری کردم راستشو گفتم؟" گفتم "نه... فکر کنم همه همین جوری ان" برادرم گفت "یه چیز شعاری بگم؟" گفتم "بگو" گفت "خوبی مریضی اینه که آدم قدر سلامتی را می فهمه" گفتم "آره" برادرم گفت "ولی بعد که حال ات خوب می شه دوباره همه چی یادت می ره"‌

‌ گفتم "آره" برادرم گفت "یادته یه بار عموی بابا گفت کاش الان بیست سالم بود؟" گفتم "همیشه اینو می گفت" گفت "من فکر کنم آدم اگه ده بار هم برگرده به بیست سالگی اش باز وقتی هفتاد سالش بشه، می بینه کلی اشتباه کرده، کلی کارها را باید می کرده که نکرده، کلی کارها را هم نباید می کرده که کرده" به برادرم گفتم "می شه این جوری حرف نزنی؟" پرسید "چرا؟" گفتم "مثل اینایی که قراره دو روز دیگه بمیرن داری حرف می زنی" برادرم خندید، همان موقع نامزد برادرم آمد و به برادرم گفت "من فکرهامو کردم... من و تو به درد هم نمی خوریم... ببخشید" برادرم گفت "عزیزم، چی داری می گی؟ من مریضم" نامزد برادرم گفت "به من نگو عزیزم، تو مریض نیستی، من مریضم که می خواستم با تو ازدواج کنم" برادرم پرسید "چرا؟" نامزدش گفت "چرا نداره... دیگه به من زنگ نزن" و رفت.‌

 برادرم در بهت و حیرت فرو رفته بود. پرسیدم "چی شده؟" برادرم گفت "نمی دونم" بعد گفت "بعد یه عمر یه روز ما مهربون شده بودیم، داشتیم حرف های خوب می زدیم، دیدی چطور شد؟" گفتم "بهش زنگ بزن" گفت "وقتی عصبانیه جواب نمی ده" گفتم "می خوای بری در خانه شان؟" برادرم گفت "الان جون ندارم... یه کم دیگه می رم" بعد گفت: چرا اینجوریه؟... چرا خیلی چیزها را ما نمی فهمیم؟... من الان چی کار کرده بودم؟... وای خدایا... گیجم " به برادرم گفتم" اجازه می دی من اتفاق های امروز رو برای ستون فردام بنویسم؟" گفت " الان که اتفاق مهمی نیفتاده... از این به بعدش مهمه که چرا نامزدم ناراحته؟... که با من آشتی می کنه یا نه... که آخر عاقبت ما چی میشه "کفتم" خب بقیه اش را هفته بعد می نویسم..."

برگرفته از sehat_story


پربیننده ترین


سایر اخبار مرتبط